سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

شکوه خاموشی

جان برافراشته می گوید: می خواهم ناچیز باشم و هیچ اثر نداشته باشم. سر به زیر می فکند و از گوشه ها می گذرد. جهان آینه ی شکوه خاموشی او می گردد. 


سر برافراشته می گوید: می خواهم هر چه می گویم همان شود و عالم همه از آثار من پر شود. دهان ناپاک می گشاید و از عربده اش گوش عالم کر می کند. جهان او را به فراموشی می سپرد، چنانکه گویی هرگز زاده نشده است.


حلمی | کتاب لامکان

۰

این هیئت خورشیدی در روح وزان کردم

جان و عمل خود را سوی تو روان کردم
از تو به زبان گشتم، حرف از تو دوان کردم
نام تو سراییدم، منظومه ی کامل شد
این هیئت خورشیدی در روح وزان کردم
حلمی

جان و عمل خود را سوی تو روان کردم | اشعار حلمی

۰

تنها بودن

در میان جمع سرگردانان هیچ چیز بهتر از تنها بودن نیست. در میان آنها که ارزشهایشان بیرونی و برآمده از من اجتماعی ست، تنها بودن نه یک انتخاب بهر آسودگی، که عرصه ی دردمند تعالی ست. 


ای آدمی! برو از خویش دور شو تا نزدیک شوی، برو تنها شو، وا شو از تن ها تا پیدا شوی. این دهان های کف کرده از دروغ را بنگر، این ذرّات سرگردان نفرت و جهل و شرارت، که تو از هر چه بیزاری می جویی بی شک که از همان تباری، و تو بر هر چه می شوری بی شک که از همان نواری. 


از خلق بی رویا باید دور شد و رویاهای خویش پرورید. از ذرّات شبیه باید تبرّی جست، و چه خوش تر که بگوییم از توده های بی شکل شبیه تا نام ذرّه آلوده نکنیم، که ذرّه ی جان خوابگاه خداست.


حلمی | کتاب لامکان

تنها بودن | کتاب لامکان

۱

عشق، فراخاستن از حدّ خویش

عشق، فراخاستن از حدّ خویش
پر زدن و ردّ شدن از سدّ خویش
روح تویی، ذرّه ی دیگر مجو
آنِ خودی، بر شو پی ردّ خویش
حلمی

عشق، فراخاستن از حدّ خویش | حلمی
موسیقی:  [Qzama Quartet - Montenegrian Swan [Jazz

۰

تا سخنش بر سر جانم شکفت

تا سخنش بر سر جانم شکفت
نیست شد و از دو جهانم نهفت


گفتمش ای روح خدا نیستی
گفت پس این دُرّ روان را که سُفت؟


سُفت هم او بر سر جانم نشست
من به سکوت آمدم و تو به گفت


گفت که من نیز نگویم سخن
خود سخن آید سر تو جفت جفت


صوت و هجا از نفس عشق خاست
عشق سخن گفت و هم او خود شنفت


وه عجب از عشق و تو استاد عشق
حلمی از این مسئله عمری نخفت

تا سخنش بر سر جانم شکفت | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Vasily Kalinnikov - Symphony no. 1

۰

وقت پروانه شدن

آیا بشود که آیینه ی تاریک ابلیس نمای عرف در هم بشکنی، ای دوست؟ آیا بشود آتش سرد تعارفات شیطانی خاموش کنی و بر خویش شعله بگشایی و حجابها همه بسوزانی؟ آیا بشود که از خواب ابریشمین ایده ها برخیزی و این تارهای هزارقرنه از گرد خویش بگشایی و با واقعیت نور مواجه شوی و آغوش گرم صدا تن پوش کنی؟ آری، اینک وقت پروانه شدن. 


حلمی | کتاب لامکان

وقت پروانه شدن |‌ کتاب لامکان | حلمی

۰

که ره نو باشد و من نو بگویم

دمادم نو بگویم نو بجویم
برانم کهنه ها تا نو بپویم
مرا با کهنه جویان هیچ ره نیست
که ره نو باشد و من نو بگویم
حلمی

دمادم نو بگویم نو بجویم | حلمی

۰

با جنون خاص خود رقصیده ام

با جنون خاص خود رقصیده ام 
من تو را با این جنون باریده ام
هر که با عقلش به کار رنگ و بوست
من تو را بی رنگ و بو پاشیده ام
حلمی

با جنون خاص خود رقصیده ام | رباعیات حلمی

موزیک ویدیو: The Mystery of the Bulgarian Voices ft. Lisa Gerrard

۰

ای سخنت عشق، سراپا خوشی

ای سخنت عشق، سراپا خوشی
تذکره ات خامشی و مدهشی


از تو عوالم همه در جوشش است
عشق به جوشیدن بی کوشش است


از تو برقصند همه سازها
نور بگیرند سرآغازها


عزم خدا کردن ما کار توست
واصل دل سالک کُهسار توست


هر دو جهت دست تو در گردش است
این قلم از دست تو بی لغزش است


روح تویی، راه تویی، ماه تو
عابر این راه تو، همراه تو


صورت تو سیرت آگاه ماست
گنج تو سرمایه ی دلخواه ماست


گنج چه باشد که تو گنجی و بس
در دو جهان نقش ترنجی و بس


بس تو عیانی و نهان می روی
ساکن جانی و روان می روی


باد تو در دست و سراپا پریم
رام تو از اوج فلک بگذریم


بار تو کوهان فلک بشکند
رخشش تو نور بر آتش زند


صوت تو چون از سر جان جاری است
جان به نگه بانی و هشیاری است


طاقت ما را به خود افزون نما
کوه به دل افکن و دل خون نما


در ره تو بار فلک برده ایم
هیچ نمردیم، نیفسرده ایم


خدمت تو معنی بخشندگی ست
نزد تو دیدیم که این زندگی ست


حرف تو را هر که زند زنده باد
هر که کند کار تو پاینده باد

ای سخنت عشق، سراپا خوشی | مثنوی حلمی

۰

ما جام خداییم و رهاییم از خود

ما جام خداییم و رهاییم از خود
هر لحظه بمیریم و بزاییم از خود
در خاطر ما هیچ کسی باطل نیست
جز این من خفته که بساییم از خود
حلمی

ما جام خداییم و رهاییم از خود | رباعیات حلمی

۰

شایستگان گنج معنوی

گنج معنوی دقیقاً در آن لحظه ای عطا می شود که سالک انتظار آن را ندارد و چه بسا از راه گسسته است. چه بسیار سالکان که باید آگاه شوند تنها مدّعیان اند و حقیقت تنها چیزی نیست که می خواهند. آنها که حقیقت را در کنار متاع دنیا می خواهند و آنها که با دنیا خوشند و عشق را می خواهند که خوش تر شوند، شایسته ی گنج های روح نیستند و چه بسا دیگر شایسته ی گنج های دنیا نیز نباشند. 


دستانی که بر صندوقچه ی گنج می رسند باید از تمنّا خالی باشند، آن قلب باید تهی باشد که بدانجا برسد و آن چشم ها بایست از انعکاس هر تصویر غیر پاک شده باشند و آن ذهن بایست افسار زده و به خدمت دل درآمده باشد.


سالک باید از موعظه ی خلق دست بردارد و بداند هیچ چیز نیست. او باید بداند هیچ است و هرگز هیچ کس نخواهد بود. او پاسدار ارزشهای انسانی نیست، او هواخواه عقل نیست، او فرش پر رنگ و لعاب عواطف و احساسات را سوزانده است و از تمام گوشه ها و میان های عوالم پایین برخاسته است. 


او که خود به رستگاری رسیده و زنده ی بیدار شده، نباید آرزوی رستگاری خلق را داشته باشد و به سوی ایشان روان شود. - او از هر آرزو مبرّاست. - بلکه بیدار باید سر جای خود بنشیند و خداوند هر آنکه را که شایسته است به سوی او خواهد فرستاد و یا او را به سوی هر آنکه شایسته است روان خواهد کرد. او پیام آور خلق نیست، چرا که خلق را به پیام الهی نیازی نیست و خلق را تنها اخلاقیات و قوانین اجتماعی بسنده است، بلکه او پیام آور روح های منتظر و جان داده ایست که می خواهند از چرخ آزاد شوند و یا در چرخ شوند که گمگشتگان را بهر آزادی بازیابند. 


گنج معنوی از آن طلبکاران و گدایان نفسانیات نیست. از این گنج رهروان علوم و ادیان زمینی هیچ طرفی نخواهند بست و بر ایشان حتّی یک پرتو نخواهد تابید، چرا که ایشان را تمنّای بهشت های زمینی ست و آنان را که بهشت های زمینی می جویند، هر چند که هماره دوزخ بر می آورند، هرگز از گنج های آسمانی نصیب نخواهد بود.


گنج های معنوی تنها بر ایشان ارزانی خواهد شد که از جاذبه ی زمین گسسته اند. سیب ایشان را اگر از دستشان بگیری و بخواهی بر زمین افکنی، خواهی دید که به آسمان خواهد شتافت. ایشان از وسوسه های خاک رسته اند و شایسته اند.


حلمی | کتاب لامکان

شایستگان گنج معنوی | کتاب لامکان
بشنوید: سمفونی "عروج چکاوک" از رالف وان ویلیامز

۰

کنه تو پوییدم و پس زنده ی آزاده شدم

کنه تو پوییدم و پس زنده ی آزاده شدم
عارف آماده بُدم، عاشق جانداده شدم
عشق مرا برد به آنسوی رواقین فلک
راز تو بگشوده شد و مشعله ی باده شدم
حلمی

کنه تو پوییدم و پس زنده ی آزاده شدم | اشعار حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان