این جهان و مردمانش وجود ندارند.
تنها خداوند و مردمان او هستی دارند.
حلمی
امتناعی ست مرا از روش جلوه گری
خود ندانم که چه است این سبب بی خبری
دوش دلبر ز رخی گشت و نهانم بگرفت
آمد او از دری و رفت به ناگه ز دری
شاهد مردن خویشم که بدین گونه خوشم
چه نشاطی به میان است و چه پنهان ظفری
دیرگاهی ست که من دست ز جان می شویم
تا برانم ز دلم شائبه ی خیره سری
عاقلان هر دمی از صورت خود می گویند
سیرتی هست مرا از همه اوهام بری
معبد باختر از شیوه ی نه گانه رود
هشت دردانه به ناگه بنماید نظری
شهر نادیده به حکم ازلی خاموش است
لیک پرغلغله از دسته ی پاکان و پری
گر بخواهی که به یک جلوه تو را راه دهند
باید از جامه رها گردی و از جان گذری
وطن روح بیا تا که وصالت بدهند
حلمیا زین وطن خاک تو راهی نبری
تنها و تنها آنچه روح را تعالی می بخشد و در جان شوری یگانه برمی انگیزاند باید پی گرفته شود. هر چه از جنس ملال و ابتذال و آدمی ِروزمره باید به دور افکنده شود. هر چه از جنس توده ها و آمالها و آرمانهای توده ای، و هر چه از جنس امیدها و آرزوهای ایشان، بایست به تمامی به دور افکنده شود.
روح باید از گذشته های خویش خلاص شود و از آدمی تا خویش بالا بخیزد. همه ی سنّت ها باید فروگذاشته شوند و همه ی منازل پیشین آگاهی و همه ی پلّه ها و پل ها که او را بدین جا - پلّه ی نخستینِ نردبان معراج - رسانیده اند بایست پشت سر خراب شوند.
عقربه های زمان به پیش می تازند و روح را با این عقربان آدمخوار هیچ کار نیست، و او در حرکتی دوّار تنها و تنها به بالا می خیزد. این معراج اوست و در معراج او همه ی معراجهای پیشین پشت سر گذاشته می شوند.
روح باید به غربتی لایزال دچار شود و بر ابدیتی سوزان جان بگشاید و در او جسارت بی همه چیز شدن پیدا شود. پیش از پیدایش خویش، روح باید به غارهای آتشین بنشیند و آنجاست که از هست قدیم خود عدم می گردد و قدم به هستی نوین خویش می گذارد و آن هستی روحانی اوست. روح در این لحظه به لحظه ی نخست آفرینش رخصت یافته و شاهد تماشایی ترین لحظه ایست که از تماشا و از لحظه بیرون است!
پیش تر از آفرینش زمان، و پیش تر از آفرینش جهانها، آنگاه روح در لامکان با خویش روی در روست و خداوند دروازه بر او گشوده است و او آنگاه درمی یابد که هستی چیست، خداوند یعنی چه و خود چه کس است. حال او خود را به درستی شناخته، و سفر خداشناسی در جغرافیای الهیِ بیرون از زمان و مکان بر او آغاز شده است. او دیگر جاودانه است و به اقلیم بی نامِ خارج از دسترسِ مفهوم ناپذیر ورود کرده است. حال او از عشق، از معرفت و از حقیقت نیز بالاتر است و از هر آنچه بتوان نامی بر آن نهاد و از هر آنچه بتواند فهمیده شود.
حلمی | کتاب لامکان
هر که هر چه گفت را انکار کن
خویش را از خلق دون بیزار کن
آتشی بر تخت و بخت خویش زن
وانگهی با عاشقان دیدار کن
حلمی
موسیقی: Rajna: Pearl of Ashes
کودکانه ترین وضعیت از لحاظ آگاهی کمال گرایی است. این دوران طفولیت و خامی بسیار است. دنیا باید کمال گرا را راضی نگه دارد وگرنه اشکش درمی آید و همه را به باد ناسزا می گیرد. همه باید به دستورات این طفل نوپا سر بنهند، و یا منتظر لگدهای اسب چموش ذهن خام او باشند. دنیا در رنج از کمال گرایان است و هیچ خُردی و هیچ مصیبتی بدتر از کمال گرایی نیست و هر چه رنج و هر چه تعفّن در جهان است از میوه های کال کمال گرایی ست.
کمال گرا صاحب ذهنی فلسفی ست. او برای ایده هایش چارچوب های مشخّص دارد و اگر سر سوزنی عکس ها از قاب ها بیرون بزنند بدل به دیوانه ای ناسزاگو می شود. این قماش فلسفی، نوکر عادات و آداب و سنن اند و هر چه دم از نویی بزنند لاف است و هر چه از خاصیت خویش و عوامی دیگران بگویند فریب است. اینها چوب و شیشه و آجر جهانند و در و دیوار و قفل زندان این عالمند و از هیچ چیز بیشتر از آزادی نمی هراسند، نه از آزادی خود - که بر ایشان هیچ آزادی متصوّر نیست - که از آزادی آنان که به تمرین پروازند.
کمال گرا، این جیغ جیغوی ارشادگر ِخودمنزّه پندار، الگوهای خود را بر دیگران می خواهد، چرا که او یک طفل است و هر که طفل است مستبد و خودخواه است و هر آنچه نزد او یک الگوی کامل محسوب می شود، بهر آزاده همانا که بلاهت کامل است. بت های کمال گرا بهر آزاده اسباب بازی طفلانه است. تنها آنچه کمال گرا را به نیکی سر جایش می نشاند بی اعتنایی مطلق است، و این چه بسا که او را بکشد!
بگذار بیایند و بروند این ناقص الخلقگان متوهّم و بخوانند آوازهای زشتشان را و از حلقوم برآورند اصوات نخراشیده ی تاریخ مرخّصشان را! ایشان دوستی را نمی ارزند و دشمنی را نیز چنین، که هر که با کودک دوستی کند کودک است و هر که دشمنی کند، بی شکّ احمق است.
و نیز بدانید ای آزادگان، که کمال گرا متحجّر است و او در گذشته بی حرکت مانده است و آنچه که امروز از او بهر شما - شما آزادگان - به جا مانده است سایه ای طولانی ست، و چون خورشید به میانه ی آسمان رسد این سایه کوتاه خواهد شد، چنان که سایه ی تیرکی عمود در ظلّ آفتاب. پس همانا بر شماست که چون روزی آسمان صاف بود و آفتاب کامل، به سراغ آن تیرک بروید، از جا درش آورید و به آتشش کشید و جهان خویش را از زباله ی کمال گرایی و حجاب های سنگینش تا ابد پاک سازید.
حلمی | کتاب لامکان
خدمت خلق آمده ام خلق به خدمت ببرم
طبل شهانی بزنم مهر صدارت ببرم
هر چه تنی را که در او عشق ندارد اثری
تیغ نهانی بکشم جانش غارت ببرم
دوری و دیری مرا دوست ببخشای و بر آ
غیبت خود کردم و این بار غرامت ببرم
دردی ست بی حدّ و مرا این درد درمان نشود
کی به شفا خو کنم و جان به شفاعت ببرم
من سوی خلقان نکشم رخت تن و ناز و نما
گر بروم سوی کسی دام اسارت ببرم
مُلک سلیمانی خود دادم از آن روز ز کف
تا شب عثمانی خود را به عمارت ببرم
باز گذشتیم و گذشت تا که به حلمی برسم
حال در این طلعت روح گنج عبارت ببرم
برو سوی دردمندان که گداز روح دارند
سوی آن شهان عاشق که نماز روح دارند
سوی آن هزاردستان که ز غیب سرفرازند
برو تا تو را بگویند که چه راز روح دارند
حلمی
موسیقی: Armand Amar: Mongolia & Crowds
نور تو زد، عالم و آدم خوشست
این دم و آن صورت بی غم خوشست
موسیقی عشق میان من است
هر چه که می گویم و گفتم خوشست
از نفس توست همه این سخن
زخم بسوزاند و مرهم خوشست
این قلم روح که جان من است
هر چه برقصانی و رقصم خوشست
هر چه بگردانی و تابم دهی
هر چه بپیچانی و پیچم خوشست
هر که بگوید که چه است این سخن
گویم از آن راحله ی دم خوشست
هر که به حرف تو بگیرد خطا
گویم از آن رایحه مستم، خوشست
صوت تو زیر و بمش آرامش است
هو بزند هی بزند هم خوشست
ای دل من صورت ظاهر مبین
نکته ی پنهان که بیارم خوشست
من چو از آن قافله فرمان برم
هر چه بگویند و پذیرم خوشست
حلمی از آن روز که آزاد شد
طبل خدا گشت و به عالم خوشست
آن کس که می خواهد نظر بی توقّع الهی بر او ارزانی شود باید خود چنین باشد. با زندگی بی دریغ بودن تا زندگی بی دریغ ارزانی دارد، و زندگی نیز بر آن کسان بی دریغ می بخشد که هدیه های او را نزد خویش نگاه نمی دارند.
هیچ هدیه ای نگاه داشتنی نیست، چنان که رود آب را در خود نگاه نمی دارد، خاک بذر را و کالبد نیز جان را. هیچ چیز برای انسان نیست، انسان نیز برای خود نیست. همه چیز برای زندگی ست. سنگ و گیاه و حیوان اگر برای انسان، انسان نیز برای خدا.
هر چیز باید به چیز بالاتر از خود ارزانی شود تا جاری بماند. این چنین روح در گردش می ماند، وگرنه آب مرداب می شود و هوا می گندد و انسان نیز به جنازه ای بر دو پا بدل می گردد و تا ابد از این گور به آن گور در مراجعه ی عبث باقی می ماند. باری چون زندگی جاری شود رجعت به سوی خداست.
تنها هدیه ی سکوت نگاه داشتنی ست، باقی همه بخشیدنی ست. آن چه در سکوت نیز به بار می نشیند نیز بخشیدنی ست و آن عشق است، آن موسیقی ست و آن پرده ای از هنر است که باید حجاب جان آدمی بالا زند و عریانی روح را بی هیچ نقاب به دید آرد.
پس برای زنده ماندن باید زندگی بخشید.
حلمی | کتاب لامکان
رشد با پندار عشق به عنوان یک نظریه حاصل نمی شود، بلکه عشق، در عملِ بی کلام، با درک و حرکت روح در ابعاد واقعی زندگی، آگاهی را می شکوفاند. همه چیز ابتدا در نظریه مطرح می شود، امّا هیچ چیز با نظریه حاصل نمی شود.
عشق یک نظریه نیست، چنانکه رشد. زندگی یک نظریه نیست. رویاهای درون آدمی نظریه نیستند، و خواب ها و بیداری های جان آدمی، افتادن ها و برخاستن ها، و سلوک سنگین بذر از عمق خاک تا بلندای آفتاب، هیچ کدام یک فکر، پندار و یا نظریه نیستند و اینها نظریه پردازی های ذهن خداوند نیستند، بلکه بذرهای خیال و شکوفه های خلقت اند که در جهان تجلّی کالبد می گیرند و می بالند.
نظریه، شریعت است. ماهی شریعت آب را نمی داند، چنانکه عقاب را با دانستن ترکیب ذرّات هوا سر و کاری نیست. آنکه شریعت آب و هوا را می خواند، کودکی ست نشسته در مدرسه ها، و آن کودک نیز روزی باید قدم در طریقت زندگی بگذارد، عمل کند، تجربه کند، کشف کند و با «کشف و عمل» به عنوان ارکان حقیقی شناخت، حقایق زندگی را دریابد. حقایق زندگی کشف شدنی اند و تنها تجربه به زندگی راه می برد.
حلمی | کتاب لامکان
همه از روح گریزند و تو در روح بخیزی
همه در بند چرایند و تو بی چون بستیزی
سخن روح چنین است و دم روح همین است
که همه بنده ی خاکند و تو از خاک گریزی
حلمی
دامان شرق گسترده؛ سازش باد، آوازش آب، رنگش آتش، چین هاش آفتاب. قلبش از خدا زرّین و عقلش از اشراق سرخ. پیراهن شرق گشوده؛ سینه هاش برجسته از حقیقت و قلبش تپیده در خون و موسیقی. سر بر این آستان باید نهاد و مرد.
باید مرد و آنگاه برخاست تا بلندترین بلندای خیال. و سپس
باید از خیال آنسوتر رفت و تا حقیقت مطلق بال گشود. باز زمان آفتابی شد و دوباره
خورشید با ما سخن گفت. آه خورشید از جانم دوباره با جهان سخن گفت. چه فرخنده
طالعم! دلم خورشید، دهانم خورشید و در میان دو ابرو چشم میانم خورشید.
پیراهن دل گشوده
و درنگ گناهی ست نابخشودنی،
باید روانه شد.
حلمی | کتاب لامکان