سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

جان و عمل خود را سوی تو روان کردم

جان و عمل خود را سوی تو روان کردم
از تو به زبان گشتم، حرف از تو دوان کردم
نام تو سراییدم، منظومه ی کامل شد
این هیئت خورشیدی در روح وزان کردم


حلمی


بشنوید: "اخگران" از مکس ریشتر

۰

شاهدند آنان که با دل خاستند

شاهدند آنان که با دل خاستند
گر چه با صد رنج و مشکل خاستند
چون ز حقّ دیدار حقّ می خواستند
بر فراز چرخ باطل خاستند
حلمی

شاهدند آنان که با دل خاستند | رباعیات حلمی

۰

عاشقیم و مست و اوباش نهان | مثنوی

عاشقیم و مست و اوباش نهان | مثنوی های حلمی
عاشقیم و مست و اوباش نهان
قسمت ما از تباهی پاک دان


باده ی ما عقل ها را پاک کرد
روح را در جامه ها چالاک کرد


عشق چون آمد دگر اوهام کو؟
فکر دیروز و دم فرجام کو؟


هیچ دانی واصلان را چیست راز؟
نوش آن جام بلور عقل تاز


گم شو از این کالبد تا جان شوی
هم نوای ساقی پنهان شوی


نیستی این صورت بی آبرو
جستجو کن، جستجو کن، جستجو


آن گه از این جستجوها دست کش
روزنی بر حیرت بن بست کش


گوش کن تا اوستادت دل کند
دل نهایت حلّ این مشکل کند


دل کمان عشق را وا می کشد
هر کجا عقل است دل پا می کشد


گوش کن تا کاروان ها از پی ات
هی بتازند و بنازند از هی ات


مذهب انسان و شیطان وارهان
تاج سلطانی سر جانت نشان


آن دمی کز عشق جانت وارهید
صوت بالا روح در جانت شنید


زان صدا که خلقت از آن جاری است
با سفیران، روح در همکاری است


***

قصّه هایت مختصر کن حلمیا
سوی جان باز آ از این خلق ریا


قصّه های آسمانی گفته ای
کس نداند از چه آنی گفته ای


هر که با جان ملولش دوست گشت
چون جسد در اعتکاف پوست گشت


هر که از خواب قرون بیدار شد
چون تو از کار عبث بیکار شد


چون تو در روح آمد و پرواز کرد
ساز شیدایی و مستی ساز کرد


این سخن در هر زمان تکرار شد
بهر آن یاری که با حقّ یار شد


طالب پیمانه گشتی گوش دار
عقل را در صحن ما خاموش دار


ورنه با خلق زبون مشغول باش
قرن ها در قرن ها مجهول باش

عاشقیم و مست و اوباش نهان | مثنوی های حلمی

بشنوید: "پرواز بی نهایت" از گوستاوو سانتائولالا

۰

گر پادشهی پیاده باشی هنر است

گر پادشهی پیاده باشی هنر است
در وقت شهی فتاده باشی هنر است
در وقت گدایی همه درویشانند
درویش کبیرزاده باشی هنر است
حلمی

گر پادشهی پیاده باشی هنر است |‌ رباعیات حلمی

۰

مجموعه کامل اشعار حلمی

مجموعه ی کامل اشعار حلمی در کتابخانه ی دیجیتال دلبرگ، تقدیم عزیزان. 

delbarg.ir/helmi/ghazaliat
delbarg.ir/helmi/dobeitiha
delbarg.ir/helmi/masnaviha

نی شعر پر از گمان و اوهام است این | رباعیات حلمی

۰

منگر به شکل بیرون، همه کس خراب دارد

منگر به شکل بیرون، همه کس خراب دارد
به درون شو روی جان بین، شکل آفتاب دارد
 
همه روح و نور بینی چو به عشق بازگردی
همه حوروش، خدایی، نه یکی عتاب دارد


چو خدای باش و برتاب به همه جهات هستی
که خدا به ذات تابد، نه که انتخاب دارد 
  
چه چری به عقل و وهم و به چرای گاه پرسش؟
تو یکی نظر بفرما، دو جهان ثواب دارد
 
همه خاک میهنت شد که به ناز تن اسیری
برو این همه رها کن که جهان حساب دارد
 
ز دلی که رفت نورش تو بر آ که بازگردد
ز برون پیاله خالی ست، ز درون پر آب دارد
 
چه رهی و آفتابی ز نهان فتاده ما را
لب هرزه بند و برتاز که سخن عذاب دارد
  
حلمی ار خموش باشد دم عشق باز ماند
ورنه روی و جان مستش بی سخن خطاب دارد

منگر به شکل بیرون، همه کس خراب دارد | غزلیات حلمی

۰

ای عقل تو افتادی از سر چو کلاه شب

مثنوی کامل را بخوانید.

ای عشق خوشیم امشب با تیغ دو سر خونت | مثنوی حلمی

۰

عشق عبادت ماست

آنان که در جهان تاریکی می گسترند بر این خیال باطلند که بر نور خویش می افزایند، آنان فرزندان خفته ی گِل سیاه و سنگ زرّین اند.


آفتاب از آفتاب می زاید و سایه از سیاهچال. بیداری از بیداری رج می خورد و خواب از خواب. بیداران بی همان ِبا همند، و خفتگان با همان ِدر تفرقه. آه که در روشنی یک از هزار برتر است و در تاریکی هر هزار از نیم کمتر است. 


آنان که در جهان نور می گسترند، بی خیالان عالمند! چرا که ایشان را خیال نور پاشیدن نیست. ایشان بر قامت خویش استوارند، و از درون در بیرون قد کشیده اند. آنان که در بیرون غمزه ی درون می نمایند، آنان را به درون راه نیست، و نیز در بیرون عشوه ای بر بادند.


پس چشم می بندیم و گوش می بندیم، و چنین می بینیم و چنین می شنویم. پس می نشینیم بر سر جای خویش، و چنین برمی خیزیم. می تپیم، و در جهان منتشر می شویم؛ چرا که این کار ماست، عادت ماست، و عشق ما را نه جنبشی از سر ملال و نه شهوتی از بهر کمال، که شغل ماست، و با همه گمچهرگان دست از خویش شسته، این رفاقت ماست، عبادت ماست. 


آری عشق عبادت ماست.


حلمی | کتاب لامکان

عشق عبادت ماست - کتاب لامکان

۰

حرکت عشق

عشق دارد حرکتی همچون قیام
خود قیام است این خروج مستدام
حجّ عاقل باختن در ننگ و نام
حجّ عاشق تاختن بیرون ز دام
حلمی

عشق دارد حرکتی همچون قیام | اشعار حلمی

بشنوید: Zhaoze - 1911第四回 4th Mov

۰

تو را بس زندگان از خویش دانند

تو را بس مایه ی تشویش دانند
هم ایشان خویش خوش اندیش دانند
تو جانی، مردگان را جان چه باشد
تو را بس زندگان از خویش دانند
حلمی

تو را بس مایه ی تشویش دانند | اشعار حلمی

۰

دیدی که دلا چگونه مطرود شدم

دیدی که دلا چگونه مطرود شدم
مردی بُدم و چگونه مردود شدم
 
آن حلقه ی عاشقان که تو می گفتی
رفتم و در آن سوختم و دود شدم
 
من خاک بُدم، چگونه بر باد شدم
از بود و نبود خود چه نابود شدم
 
آتش زدم این خویشتن خواب زده
در مجمر جان عاشقان عود شدم
 
برخاستم از چرخ نُسَخ پیچ عدم
بیدار شدم، روح شدم، رود شدم
 
صد عمر زیان دیده بر این خاک گذشت
تا روی تو دیدم همه تن سود شدم
 
از کعبه و آتشکده فریاد زدم
در میکده آن چه عشق فرمود شدم
  
حلمی شدم و نهان دو صد جام زدم
بر فرق پیاله چون کُلَه خود شدم

دیدی که دلا چگونه مردود شدم | غزلیات حلمی

۰

راه و رسم آزادگی

آنچه با تو می گویم راه و رسم آزادگی ست.


آنچه یک سالک خدا بیش از هر چیز بر زمین می باید تمرین کند، منش آزاده است. آزاده اوست که نمی توانی به چیزی بخوانی اش؛ با چیزهایش، با کتابهایش، با ارزشهای بیرونی زندگی اش، با خانه و زن و فرزندان و مایملکش، با مذهبش، با دانشش و با طرز نگاهش به زندگی. کنار هیچ کس و زیر هیچ چتر و هیچ سایه، نام نمی گیرد و با هیچ ژن و رنگ و خون و نسب، هیچ صفت نمی پذیرد، و از رسم و آیین و نژاد و قبیله رهاست.


عاشقان خدا آزادگانند. آنها دیرزمانی سخت بر خویش شوریدند، از آتشستان ها و خارزارها و کوره ها و کوره راهها گذشتند و دشمنان درون یک به یک به زیر کشیدند و به خدمت خویش آوردند. آنها هرگز چون صوفیان صحنه ها دم نزدند که دشمنت را دوست بدار، چرا که دانستند دشمن ایشان تنها یکی ست و آن یکِ بسیارِ پرلشکر تنها ذهن خودشان است، و این گله گرگان را دوست داشتن همان و دریده شدن همان.


پس به وقت جنگ، جنگ و به وقت صلح، صلح. باری با ذهن، و هر آن ما به ازای بیرونی آن، صلح آری، بی اعتنایی آری، حقیرداشت، کج مداری و برکناری آری، لیکن دوستی هرگز. عاشق را با دنیا و مردمانش دوستی نیست. دوست؛ تنها خدا، و یاران خدا.


آزادگان می دانند که فرشتگان و پیغمبران سقوط کرده نیز از مدار چنین مداراها و مروّتهای نابجایی در دامهای فروکشنده ی انسانی سقوط کردند. آنها هم زمانی از عشق دم بیجا می زدند و با هر شیطان نقاب زده ای دست دوستی می دادند.  


این گونه نیست که یکی روزی را بخوابد یا دلزده و نالان گوشه ای بیتوته کند و آنگاه حقیقت ناگهان بر او وارد شود و زندگی اش زیر و زبر شود: "آه که منم بیدارشده!" و چنین ناگهانی عارف شود و سخنان پرفروش بر زبان راند. جان من! ایشان دغلکارانند؛ صوفیان عارف نما، عاقلان عاشق نما، و بس ساده لوحان در دام خویش دارند. 


حقیقت، آتشی آرام سوز است و در خلوتگاه ها و پنهانی ها، جان شوریده از خاک و خار و غبار من انسانی می شوید، و در هر وادی نو، آزادی نو، چنانکه آتش نو، بر دامن سالکان خویش ارزانی می دارد. 


سالک باید کلام شبیه را شناسایی کند، و اگر خواستار کندن از دامنه های انسانی و  صعود بر قلّه های معنویت است، باید از آنان که کلمه جعل می کنند و بر صحنه ها خوش رقصان و خوش آوازانند به جدّ دوری کند. سالک باید از شباهت خویش، از هر نوع شباهتی، با مردمان آگاهی انسانی دوری کند و هر لحظه آزادگی را تمرین کند، و بالاخصّ از ایشان که بسیار از عشق و آزادگی سخنان شیرین بر زبان می رانند دوری کند. چرا که آزادگی چیزی دردناک است و آزادگی چون روح بودن است، و چون روح شدن، جگر بسیار می خواهد. 


سالک، سرانجام در روح، خود را خواهد یافت و آنگاه خواهد دانست که این آزادی است، و در این مقام هیچ کس شبیه او نیست و خداوند تنها از او، همین یکی را آفریده است، و هر روح دیگر را نیز به شکل خاص خود از جنس خویش. 


پس تنها خداوند را دوست بدار، و بر جانت تنها خواستار شعله های حقیقت باش! دور باش از صحنه ها و مردمان صحنه ها و کلمات شبیه و هر آنچه بوی حقیقت می دهد، و لیکن چو بوتر کنی، آن همانا بوی زهد و ریاست و آن همانا کلام دشمن قسم خورده ات، یعنی ذهن است. بر ذهن بشور! سرزمین های آزادی را در نبردهای بی امان خویش، لحظه به لحظه، وجب به وجب، با خون دل و عرق جان خویش فتح کن و در راه، تنها خداوندگار متعال را دوست بدار. او بر سر راهت آنهایی را که ارزش عشق و همراهی تو را دارند قرار خواهد داد.


حلمی | کتاب لامکان

راه و رسم آزادگی | کتاب لامکان

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان