سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

طعنه هایش طعنه های عشق بود

طعنه هایش طعنه های عشق بود
هر چه ما را گفت رای عشق بود


بی سبب بر جان ما لنگر نزد
موج و طوفانش ز نای عشق بود


گفت چون از گوشه ها بیرون شوید
خلقتی را نی نوای عشق بود


خفتگان را آتشی از غیر داد
صبح خیزان را صلای عشق بود


با کسان چون بی کسان دیدار کرد
بی کسان را آشنای عشق بود


مجمع خاموش او را بار داد
کان چنانی استوای عشق بود


پشت ما خم گشته از آوارها
راست قامت او عصای عشق بود


تکیه ی ما ناقصان بر خویش زد
هر دمی ما را ردای عشق بود


گفت حلمی وصف کور از عشق خاست
گفتمش نی نی ورای عشق بود

طعنه هایش طعنه های عشق بود | غزلیات حلمی

۰

سخن درون

روح هر چه بیشتر سفر می کند، کمتر از سر جایش تکان می خورد، کمتر به میدان ظاهر می تازد، کمتر با مردمان صحنه می نشیند و کمتر سخن ایشان بر زبان می راند. در بیرون سخن از بیرون است، در درون باید سخن درون شنید.


روح هر چه بالاتر می رود، دشت نگاهش وسیع تر، گوشهاش بازتر، قلبش برای زندگی گشوده تر، گرچه بادها طوفانی تر، طوفانها سهمگین تر، و سهمگینی خشمین تر، لیکن استواری بیشتر، پرواز بی خویش تر، پیش تر.  


به دشت خاموشان، هیچ جز باد نیست، وزیده از درون در هر بی همه سو. به معبد حقیقت، هیچ نام نیست جز نام بی نام خداوندگار، تابیده و روان بر دامن پر چین کائنات. و جز راه نیست پاشیده از جوهر منوّر ذات. 


در بیرون هیچ چیز نیست، جز ریسمانی زرّین از عشق، که هستی سالک است و راه هم اوست و جز آن بر هر چه دست یازد، خار است و خاک است و عذاب. خاکها باید از چشم بیرون ریخت، آسمان را باید دید و ماه را باید دید و به راه باید قدم کشید.


حلمی | کتاب لامکان

سخن درون | کتاب لامکان

۰

چه می گردی میان جمع انسان؟

چه می گردی میان جمع انسان؟
بیا باز آ رفیق کهنه ی جان


بیا باز آ به جمع روح و دل کن
ز جمع عاقلان خرد و ترسان


بیا تنها شو و با خویش بنشین
که در خلوت ببینی جمع پنهان


نشستن با هر آنکس ذوق بخشد؟
چنین فعلی نباشد صرف جانان


چنین ذوقی به کام عشق ناید
تو را ذوقی بشاید زار و سوزان


سخن سر باز گویم وقت تنگ است
و ره سنگ است و باید خاست رقصان


ره عشق است و بس اغیار دارد 
برو و فارغ شو از این غیربازان 


پریشانی نشان پاک عشق است
رفیقا گشته ای هرگز پریشان؟ 


کلام زنده از حلمی شنیدی
که عشق آسان فتاد و نیست آسان

چه می گردی میان جمع انسان؟ | غزلیات حلمی

موسیقی: [IRFAN - The Eternal Return [2015 album

۰

راز تو از سینه بیرون فاش نیست

راز تو از سینه بیرون فاش نیست
آنچه گویم را درِ کنکاش نیست
آنچه از راه دل و صوت و هجاست
قابل گوش سر و اینهاش نیست
حلمی

راز تو از سینه بیرون فاش نیست | اشعار حلمی

۰

مرا به نام او بخوان!

عشق می خیزد در جانم کرانه ای دیگر بگیرد. آسمان را ببین! عزم کرده رویی دیگر از تو در من کند. حرف را ببین! جان می دهد و نمی تواند این پرده بیندازد. دست را ببین، که تو حکمش کردی بنویسد؛ دست از تو، حکم از تو، نوشتن از تو. خود را ببین، که چگونه در من خود را به تماشا نشسته ای، و چگونه در من خود را به پروازی.


و بخیزید ای بازهای روح از شانه هایم، و بجنبید ای واژگان عشق و از بطن خدا بیرون بریزید! و بجوشید ای چشمه های تازه جوشیده از آسمانهای صدا! و گسسته شوید ای ریسمانها، و فرو ریزید از سر و دست و جان و چشمانم، که شب از شب گذشته، و در آسمانی نو زاده شده است. 


و ای روز تو امروز، نوروزی، و ای شب، تو دیگر حتّی به نام، در میانه نیستی. و ای جهان، زین لحظه مرا به نام دیگر بخوان، چرا که من باز مرده ام و باز از خاکستر خویش برخاسته ام. مرا به نام او بخوان! 


حلمی | کتاب لامکان

مرا به نام او بخوان | کتاب لامکان

۰

دست بالای دست

آنچه روح را از شرّ حفظ می کند خیر نیست، بلکه دستی ست که بالای دست خیر است.
حلمی

ماورای خیر و شر | کتاب لامکان

۰

سرباز تو در هر ره، کار تو کند با جان

سرباز تو در هر ره، کار تو کند با جان
دلدار تو با هر دل، می بخشد از این شریان

چون جان ندهد عاشق، دیگر چه کند آخر
چون سر ندهد سردار، ساغر چه کند درمان

باید که ز سر ریزی چون حکم کنم با تو
باید که به جان خیزی، چون من تو بخوانم هان

چون جام خطر نوشی کار تو فراموشی
مِی نوشی و خاموشی، این رسم خداخواران

چون عزم کنی دیگر از ناز و نظر بگذر
همراه شوی با ما، گریان و گهی خندان 

گاهی شب طوفانست، هم گاه بهارانی
هم گاه زمستانی، ویران کُن و خوش سوزان

گاهی به شفاخواهی گریان به تمنّایی
هم گاه چو جانبازان صد درد کنی بریان

ای درد تو درمانت، جز درد مجو با ما
ای مرگ به قربانت، جز خنده مزن گریان

ای گریه تو مسروری بر گونه ی مستوری 
ای خنده تو مسحوری در بزم خدامردان

ای روح تو مأموری تا طبل خدا گردی
حلمی برو معذوری از خانه ی بی دردان
سرباز تو در هر ره، کار تو کند با جان | غزلیات حلمی

۰

دشمن عشق، سرباز عشق

آن کس که نمی تواند پیرامون خود را دوست بدارد، سخن از عشق گفتنش لق لق زبان است. آن کس که با نفس خود هم پیاله است، سخن از پیاله های روح نتواند گفت. آن کس که با همسایه دشمن است، با دوست دشمن است. او دشمن خویش است و دشمن خویش، دشمن عشق است. 


بنگر بر این همه طوطیان عشق گو، و بر این همه صوفیان بر صحنه، و این همه عشوه های خلق کُش و سخنان پرفروش. بنگر بر این بیگانگان از خویش، و ذهن را بشناس؛ دشمن روح. 


باری ذهن، تو بر زمین افکنده خوش تر! و تازیانه های روح، بر گرده ی تو، نوشت باد! چون تو هر چه خوارتر، عشق؛ حقیقی تر، خاموش تر، پربارتر. باری ذهن، چون سوار دلی، خونخواری، خونبازی، و چون پیاده ای، چنان برده ای، سربازی، افسارت به دست روح، آنگاه در کاری. 


حلمی| کتاب لامکان

ذهن و روح | کتاب لامکان


۰

از هر چه که ممکن شد بالا تو بخیز ای دل

از هر چه که ممکن شد بالا تو بخیز ای دل
بتها همه ویران کن، با خود بستیز ای دل
از خویش برون مستیز، دشمن به تو پنهانست
این دشمن صوفی وش از خویش بریز ای دل
حلمی

از هر چه که ممکن شد بالا تو بخیز ای دل | اشعار حلمی

۰

هیچ زمانی برای آزادی؟

ای دوست! آیا هیچ زمانی برای جرأت کردن فرا می رسد؟ هیچ زمانی برای آزادی؟ آزادی از خود، از همه ی آنان که با ایشانی و تمام خودی که با توست. آیا هیچ زمانی برای آزادی فرا می رسد؟ پیش تر از آن، هیچ تو را طلب آزادی هست؟ باید با خود بیندیشی.


باید بیندیشی، که آیا این در ظاهر زیستن، زیستن است؟ آیا این به حکم ارباب چرخ، و به چکش دیوان دهر، هر بار زیستن، زیستن است؟ آیا این زیستن است، که مرگی آن را باشد؟ نه این مرگ است، و از چنین زیستن مردن، زندگی ست. 


آیا هیچ زمانی برای جدایی فرا می رسد؟ آیا جان را طاقت هجر هست؟ چرا که پیش از وصل، هجر است، و پیش از نور، تاریکی ست. آیا در آن هجر و در آن تاریکی، تو را طاقت مواجهه با خویشتن هست؟ آیا پیش از شعف روح، جانت را توان تاوان دادن هست؟ تاوان همه ی آنچه بوده ای، و پیشکش جزیه ی آزادی: تنهایی. 


حلمی | کتاب لامکان

زمانی برای جرأت کردن، زمانی برای آزادی | کتاب لامکان

۰

همه واصلان گریزند ز دمی که جام گیرم

همه واصلان گریزند ز دمی که جام گیرم
که به تک روم میان و دو جهان غلام گیرم


جاعلان و خامخواران، ناقدان، ددان، نزاران
هر چه را حلال خوانند همه را حرام گیرم


من و این ره میانه که به هیچ خامه ره نیست
ز کناره چون بپاشم به میان نظام گیرم


چه توام دلم!‌ نگارا! من و حرف خویش؟ هرگز!
هر زمان بمیرم از خویش ز شما دوام گیرم


به چه آزمون دشوار ز فصول جان گذشتم
چو سفر نمودم از خویش وقت آن که نام گیرم


دانش خام سویم تاخت که تو کهنه ای و گفتم
کهنه ام عزیز، بسیار! کی سوی تو خام گیرم


رغبتی غریب دارم که شبان ز راه پنهان
برکشم قداره از جان ز غم انتقام گیرم


قسمت خواص با تو که به علم محض سوزند 
آمدم ز راه باریک سوی خلق عام گیرم


من خواب و حرف بیدار؟ نه ز خود سخن نگویم
نیمه شب به شهر مستان غزل از تو وام گیرم


به دمشق عشق بنشست رهزن خیال و غم نیست
حرف حقّ چو تام خیزد حال غم تمام گیرم


حلمی از تو همرهی خواست که به دشت عشق تازد 
چه کنی به گوشه، ای دال! آمدم که لام گیرم

همه واصلان گریزند ز دمی که جام گیرم | غزلیات حلمی

۰

وهم ره دل: کمال، تاج سر دل: وصال

وهم ره دل: کمال، تاج سر دل: وصال
هر چه روی ماه و سال در ره بی قیل و قال
باز وصالی سر تاج وصالی دگر
این که رسی آخر راه کمالت، محال
حلمی

وهم ره دل: کمال، تاج سر دل: وصال | اشعار حلمی

موسیقی: اسمتانا - "مولداوا" از سمفونی موطن من

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان