سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

صبح، آن افلاکبان بی نظیر

صبح، آن افلاکبان بی نظیر
گفت با من از ره معنا بمیر


حال و مال و سال و ماه و آه و جاه
واکن از جان خود و آتش بگیر


دوستی ها در جهان چون دشمنی ست
تک شو و تک رو در این راه دلیر


بی خودی یک داستان شوخ نیست
بی خودند آن شعله پردازان شیر


در خموشی راه بین و روح شو
تا شوی همراه جان های شهیر


دل صفت باش ای عزیز راه دور
یعنی همچون دل بتپ در عشق پیر


شغل عاشق چیست حلمی؟ عاشقی!
عاشقی را نیست اوصاف حقیر

۰

حجاب هجران و توهّم وصال

گرفتاری در دانش بیرونی یقیناً توهّم مقامات معنوی به یک سالک می دهد. او سالهای طولانی کاغذها و اوراق بیرونی را می خواند و رفته رفته در این دام اوهامی گرفتار می آید که به جایی رسیده است و برای خود کسی شده است. ذهن به زیرکی فریب می دهد و او در این فریب دیگران را نیز شریک می سازد و با هاله ی قدسی ای که از خود برای دیگران ساخته است هم خود و هم دیگران را از آنچه که هستند پایین تر می کشد. 


خواندن کتابها راه به جایی نمی برد. گویی که بر ساحل نشسته اید و بادها و امواج و آب را مطالعه می کنید. کتابها به شما می گویند این راه در برابر شماست و باید تن به آب زد. باید خطّ و ربط واقعی را جست که هم در درون و هم در بیرون است و آن جدای از اوراق بیرونی است. هیچ کس نمی تواند خطّ و ربط عشق را انکار کند، مگر آن که سفیه و یا متکبّر باشد.
اگرچه جدایی از حقیقت ناممکن است، امّا گاهی سالک با خودفریبی خود را در وضعیت هجران قرار می دهد و توهّم وصال می کند. توهّم وصل، خودشیفتگی و گردنکشی به بار می آورد و سالک را در برابر حتّی کلمه ای از حقیقت کور می سازد. ارتعاشات وصل و کلمه ی زنده چیزهایی نیستند که کسی بتواند آن را انکار کند. آن کس که انکار می کند خود انکارشده ی حقیقت است. باید جسور بود و قدم در راه گذاشت. 


سالک حقّ شرایط را بهانه نمی کند، چرا که می داند شرایط ساخته ی خود اوست. اگر زمانی سالک در وضعیت هجران قرار گرفت که به معنی دوری از تعالیم حقیقت است، باید قدم در راه نهد و حقیقت را بجوید و بهر این جستن خود و زندگی شخصی خود را فدا کند و امنیت من شخصی خود را برای حقیقت فروگذارد. نه آنکه بنشیند و اظهارات کذب کند و اوهامات خود را نیز به حقیقت نسب دهد. او به کرّات می گوید حقیقت تنها در درون است و چنین عذرها و بهانه هایی می آورد. اگر حقیقت تنها در درون است، پس عالم بیرون به چه منظور است؟ راه حقیقت در هر دو سو باید جسته شود و قدم به قدم و وجب به وجب پیموده شود. هیچ وجبی از حقیقت را نمی توان فروگذاشت.


آن کس که در وضعیت هجران می پندارد به جایی رسیده، باید فروتنی پیشه کند، قدم در راه نهد و اوّلین برگ عشق را بجوید و بخواند. باید راه را از نخست بیاغازد و این خود آزمون بزرگ فروتنی برای اوست. سالک حقّ باید خلق را فراموش کند و جای محبّت خلق و تصویر دروغینی که از خود برای ایشان ساخته است، محبّت حقّ را جایگزین کند و کار تنها برای او کند. 


تصویر خود را باید به حقیقت بدهید تا آن چنان که شایسته است شما را برآورد. جان خود را، جسم خود، ذهن و روان و عیان و نهان خود را باید به حقیقت بسپارید. عذر و بهانه ها را باید دور بریزید و به راه بیفتید. باید به آب زد و  نمک عشق را در دهان چشید. باید تلخی ها را فرو داد و شورش امواج شعف به را جان خرید. هیچ کس بی رفتن به جایی نمی رسد.


هجران، حجاب است و بد دردی است ولیکن بدتر از آن توهّم وصال است و این درد مشترک همه ی رهروان بیرونی و جاماندگان از کشتی عشق است. باری بهانه بس است و خودفریبی و تقصیر خود بر گردن شرایط و دیگران افکندن بس است، و حال باید دل به دریاهای طوفانی زد و از گوشه های ناز و نرم اوهام و خودکامگی های عقل بیرون کشید. 


عرفان، راه دلیران است و این صوفی گری و بوداییسم نیست. حقیقت هر جا که اشاره زند سالک باید بدانجا روان شود. سالک دریای مرده نیست که سر جای خود بنشیند و عمری خوابهایش را تعبیر کند. آن کس که چنین کند اصلاً سالک نیست، او در توهّم سالک بودن است و بسیاری چنین اند. سالک، جوینده است و برگه ای از حقیقت، هر جا که باشد، بر زمین و یا در‌ آسمان، جسم و جان خود بدان سو می افکند. سالک،‌ این است. جوینده، چنین است. 


از نو بیاغازید. 
روز نو و روزی از نوست.


حلمی |‌ کتاب لامکان

۰

در نهانخانه بیا اصل سخن ها می خوان

در نهانخانه بیا اصل سخن ها می خوان
وهم این قافله را وانِه و خود را برسان


عشق گوید که شنو حرف دل و کبر مورز
هر که زد حرف دلی راه مبندش ای جان


سایۀ هجر تو را سخت پریشان کرده ست
این دوای دل تو: رو ورق دل می خوان!


هیچ کس بی سخن زنده به جایی نرسید
عذر بیهوده مکن، قدر گوهر را می دان


راه حقّ در کتب و دفتر بیرونی نیست
مجمری هست ز دل، خود به میانش بنشان


گرچه دشواری حقّ‌ تاب و توان می سوزد
بر دل عاشق تو هست ولی ره آسان


حلمی از آن ورق زنده سراپا عشق است
دل به دریا زن و این کشتی روحانی ران

۰

موعد ظفر است

زمان برآورده شدن وعده ها، اینک که جان در تنور داغ خویش با خویش رو در روست. و براده های اقتدار با زبانه های عشق به هر سو می ریزند. اینک موعود باستانی، بر کرانه های عصر نو. 


تارکی از تاریخ برخاسته، بیرون از تاریخ در تاریخ بنشسته. آن گونه برخاستن را این گونه نشستن است. آن گونه سترگ به خاموشی نشستن را این گونه در قامت سخن برخاستن است. 


موعد ظفر است و سفیران دروازه های عظمت گشوده اند.


حلمی | کتاب لامکان

۰

انعکاس

به پیرامون نگاه کن:
همه انعکاس توست.
حلمی

۰

آدرسهای حلمی

تلگرام
اینستاگرام
پینترست

۰

از سریر لامکان تابیده دوست

از سریر لامکان تابیده دوست
آن خروش و این خموشی ها از اوست
بی سخن دل با حضورش پا به پاست
دم به دم جان در سطورش در وضوست
حلمی

۰

لحظات عبور

آنگاه که موسیقی ها زشت، صحنه ها تاریک، بازیگران نابلد، حنجره ها گرفته، سازها بدآوا، مردمان در پرده های جهل فرو رفته و بهترین هاشان از همه خفته ترند، باید صبور بود، بیدار بود و بهترین آوازها را خواند. 


باید از نور سرود، از موسیقی نوشت و در خاموشی محض، عشق را حنجره بود. ابلیسان شادمانه غریو می کشند، باید آرام بود. باید در عشق تاب آورد. ای دل من! بگذار کلمات از جانت عبور کنند و تا دورها گسترده شوند. 


خستگی گناهی نابخشودنی ست.
باید خرد شد و خاک شد و بر هوا پاشید و از این دروازه گذشت. 
و تک تک لحظات عبور را باید بیدار بود.


حلمی | کتاب لامکان

۰

بیا که حال آن ماست، محال را خدا کند

اگر هوا کند دلم نه از سر هوا کند
جهان به ناز رفت اگر به جام اکتفا کند
 
اگر شراره می زند کلام بی زبان من
میان آتش فراق ببین دگر چه ها کند
 
نصیب عشق گشته ام به کام اژدهای بخت
زمرّد است در کفم فلک اگر وفا کند
 
صف طویل غم ببین ز ابتدا به انتها
پیاله مژده می دهد که خنده ای بها کند
 
شهان مُلک آفتاب فسانه گشته اند و حال
چه باک بنده ای اگر خیال آشنا کند
 
سرود قرن های دور به سحر و راز گفته ام
بیا که حال آن ماست، محال را خدا کند
 
شب است و بارگاه شاه به نور باده می دمد
عجیب نیست ساربان به ماه التجا کند
 
خراب چرخ هشت و چار! بیا که کار کار ماست
مقدّر است روشنی روایت ار قضا کند
 
حریر آفتاب را به جان خسته می تنم
هزار ساله رنج را چو ساغری دوا کند
 
چه گم نشسته ای میان؟ به آستان باده آی
 بیا که حلمی قریب غریب را سزا کند

۰

جملگی در عشق تو قربان شویم

جملگی در عشق تو قربان شویم
جملگی جان داده جانِ جان شویم
هر چه دشواری ز فهم تار ماست
در طریق عشق تو آسان شویم
حلمی

۰

دولت فرزانگان سمت درون است و جان

دولت فرزانگان سمت درون است و جان
سمت برون دولت عقل ببین و گمان


مردم جاوید خواه نی دو سه خلق تباه
رأی برون وانه و رأی درونی بخوان


رأی برون پشم و باد، خلقت گول و گشاد
رأی درون رأی دل، رأی خروش و ژیان


رأی برون التماس، نوکری خلق لاس
رأی درون خاص خاص، رأی سران جهان


رأی برون اختلاف، رأی جمعیاً خلاف
رأی درون صاف صاف، نوبری بی زمان


دولت خرچنگ و بنگ رأی برون است و رنگ
دولت رأی خدا سمت درون است و آن


دولت پایندگی ست، راست خود زندگی ست
دولت مردان حقّ، کوه بر و بی امان


حلمی از این جویبار داد نشان دیار
ساعت بی ساعتی گرد روان لامکان

۰

خدا در عمل

در نهایت این اهمیّتی ندارد که به خدا اعتقاد دارید یا نه. وقتی کارتان را به درستی انجام می دهید، یعنی دارید خدا را به انجام می رسانید. ورنه این گلّه ی مؤمنین و معتقدین که به باور خشک و نیم کردار همه روانه ی دوزخ اند.

حلمی | کتاب لامکان

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان