سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

از خموشی جان خود را سیر کن

از خموشی جان خود را سیر کن
در سکوتی ژرف جان زنجیر کن
حرف را پای طریقت دار زن
قلب را بهر حقیقت شیر کن
حلمی

۰

در انتظار ظهور خویش

آنان که به انتظار ظهورند، در حقیقت به انتظار ظهور روح در خویش اند. ایشان در انتظار بیدار شدن اند و بیداری نیز در انتظار ایشان است. روح می خواهد خود را ملاقات کند و بر خود فاش شود. روح در حجاب آگاهی انسانی تشنه ی برخاستن است. لیکن این حجاب است که باید برخیزد. 


حلمی | کتاب لامکان

۰

تو پریشان نیستی جان نیستی

تو پریشان نیستی جان نیستی
تشنه همچون خاک عریان نیستی
ناله هایت تا نلرزاند فلک
لایق لبخند جانان نیستی
حلمی

۰

خطّ پنهان چون بخوانی خطّ‌ پیدا هم بخوان

خطّ پنهان چون بخوانی خطّ‌ پیدا هم بخوان
چون درون آواز داری بر شو اینجا هم بخوان


درسهای عشق را باید بگیری ماه ماه
راه می گوید بیا ای روح این را هم بخوان 


صحبت خلقان دگر کوتاه کن، با ماه شو
ترک کن خود را، خطر کن، خطّ دریا هم بخوان


هر دمی ابلیس گوید نه مرو بیرون مرو
عشق گوید سوی من آ! آه این «آ» هم بخوان


حقّه های عقل را حلمی به عشقت فاش کرد
چون به خود خواندی سخن حالی تو با ما هم بخوان

۰

روح در چنگ و راه در خویش

آرامش در میان باد و طوفان، و لبخند در میانه ی کارزار جان. هیچ آسوده نیست دل، با این همه با درد مونس، با خویش عریان. و روزها همه آتش، و شبان همه بر خاکستر روزها نشستن و چون ققنوس از مرگ شبانه ی خویش برخاستن. 


در عشق باید زیست و با مردمان عشق. دور باید بود از خویش و با مردمان دور باید زیست. در نور باید زیست، با موسیقی باید نفس کشید، در کلمه باید جان داد و در کلمه باید زبانه کشید. 


روح در چنگ و راه در خویش. 
آسمانی نو در پیش. 
این کرانه چیست؟
عشق را باید تا بی کرانه کشید. 


حلمی | کتاب لامکان

۰

رعدافکن و برق آسا ناگه به میان آمد

رعدافکن و برق آسا ناگه به میان آمد
آن رود که در جان بود ناگه به جهان آمد


در کام که می چرخید آن حرف به خاموشی
چون پرده بر آتش شد بر خطّ زبان آمد


اقیانس رحمت شد پروانه ی چشمانش
پروانه ز پنهانش ناگه به عیان آمد


دیریست که می گویم جز عشق نباید گفت
جز عشق نگفتم تا این قصّه به جان آمد


در خود بطلب ای جان تا دوست میان گیرد
در خود چو طلب کردی آن دوست روان آمد


امروز غرامت ده هر آنچه که بستانند
خالی چو شدی از خویش، بینی به نشان آمد


دیدار چو می خواهی جانا به درون سر کش
چون شعله چو برجستی هر آینه آن آمد


حلمی سر آن دارد تا وصل تو بخشاید
این عزم رهانیدم، شاید به زمان آمد

۰

چه سخن که رازدارم

چه سخن که رازدارم، ز سکوت ساز دارم
چو جهان به پام افتد سر و جان فراز دارم
همه را ز خویش دانم، همه را به خویش خوانم
به دمی ز خویش رانم همه را که ناز دارم
حلمی

۰

چیزی که از آن بدتان می آید..

چیزی که از آن بدتان می آید برای رشد معنویتان ضروریست. پنهانش کنید، آشکار می شود. آشکارش کنید، پنهان می گردد. با آن دشمنی کنید، بزرگتر می شود. با آن دوستی کنید، به زیرتان می کشد. 


آن را به حال خود رها کنید،
به حال خود رهایتان می کند.


در جهان تنها شمایید که باید تغییر کنید. تنها با نفس خویش است که باید جنگید و بر آن فاتح شد. نفس نیز دشمنی ست که از بین نمی رود، مغلوب می شود و در حال غلبه نیز باید همواره هوشیار بود. 


چون در جهان درون خویش فاتح شدید، در جهان بیرون نیز فاتح خواهید بود. همه چیز ابتدا در درون رخ می دهد.


حلمی | کتاب لامکان

۰

شایسته ی عشق بی نهایت باشی

شایسته ی عشق بی نهایت باشی
گر در ره دوست در غرامت باشی
جام تو پر از شراب بالا گردد
گر صاحب قلب پرشهامت باشی
حلمی

۰

با زبونان بی زبانی کار بالا کردن است

تیغ اخباری اگرچه گردن لقّ می زند
تیغ عاشق نی به هر گستاخ احمق می زند
با زبونان بی زبانی کار بالا کردن است
ورنه هر وامانده ای هم لاف از حقّ می زند
حلمی

۰

تجربه، خداست!

در راه عشق، تجربه چنان مهمّ است که می توان گفت: تجربه، خداست!
حلمی

۰

در آستانه ی آسمان نو؛ دیوانه وار

در آستانه ی آسمان نو، که دیگر جان راه نمی برد، چشم نمی بیند و گوش جز همهمه ای مهیب نمی شنود -گویی که هیچ در هیچ تابیده  و گویی که هرگز هیچ راهی نیامده ام- صدایی مهیب که می دانم جز عشق نیست  و عشق همین است، می گوید: برخیز و قدم در راه نو بگذار و تمام دیروز را به فراموشی بسپار!


و من نمی دانم که چه در پیش است و به چه سان تمام آنچه با ذرّه ذرّه ی خون و استخوان خویش کاشته ام و با روح برآورده ام تا روزی بار شادی و آزادی دهد، به خود رها کنم. و هنوز من سر پنجه می اندازم و پا پس می کشم و به جان نعره می دارم. به فلک خون می پاشم و خداوندگارم می خندد. در خود می پیچم و در زلف کائنات از ابدیتی تا ابدیتی تاب می خورم. و من نمی دانم که این منم، این یار است و یا خداست! پس فروتنانه می گویم: ای سلطان لامکان! این تویی و همه چیز تنها تویی و از آن توست. این خسته در خویش ببلع، و همه کاشته ها و داشته ها از او بگیر. چرا که جز تو سرمنزل نیست و همه ی آن گام ها، جز برای به منزل تو رسیدن نبود.  


پس خویش رها می کنم و همه ی آنچه که بوده ام، و همه ی آنچه که کرده ام و جان به منزل و راه و زبان نو می گشایم. دروازه گشوده می شود و من از آستان می گذرم. و دیگر نمی دانم دروازه چیست، آستان کدام است و خداوندگار مرا به چه خوانده است و بر من چه خواهد راند. عبور می کنم و حتّی عبور نیز واژه ای بی معناست. چرا که در می یابم من خود راه بوده ام و من خود عبورم و همه چیز  در من بوده است و حالی همه چیز در من می گذرد. 


وامی رهم، وامی رهم از هر چه بوده ام، از سرزمینم، از مردمانم، از رویاهایم، از تمام قاره ها و آبها، از ضربات غول افکن شمشیرم در نبردهای خاموشم، از سپر برافراشتن های لرزه افکنم و از رقص زخمه و مضرابهایم در بیغوله های بی موسیقی  و از تمام حماسه های آسمانی ام و  هر چه مرا بر خویش زنجیر کرده وا می رهم. و آزادی را نیز به خود وا می نهم و شعف را نیز به خود وا می نهم، و یار را و دم را و همه ی سرمایه ی عدم را نیز به خود وا می نهم. زمان رفتن است و خود را بر همه ی آنچه که به سویم در هجوم است - پیش از آنکه ویرانم کند و بندبند وجودم بر باد دهد- دیوانه وار می افکنم. 
 
حلمی | کتاب لامکان

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان