من اینها را نمی خواهم، زمینها را نمیخواهم
زمانها را و دینها را، کمینها را نمیخواهم
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمینها را نمیخواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را، متینها را نمیخواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرینها را نمیخواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشینها را نمیخواهم
مبارک باد این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رستهی جام است و اینها را نمیخواهم
سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سینها را نمیخواهم
برو از جان من وا شو که وصل دور میجویم
میا سویم به نظم و ناز که چینها را نمیخواهم
بیا امشب شهام با من، به حلمی کوب دل میزن
که این بزم دروغین حزینها را نمیخواهم
میگویم: من سخت مهمل میبافم و به جِد چرند میگویم! میخندد. میگویم: من عجیب هیچ نمیدانم و عمیق نادانم! قهقهه میزند. میگویم جاهلم! میرقصد. میگویم ناقصم! زیر آواز میزند.
به تلنگرهای سخت جان میخیزانی ای عشق. تو بگو مگر ما خیزرانیم؟ حرفهای تلخ در دهان ما میگذاری و حرفهای شیرین. حرفهای شیرین، شیرینیهای جان دیگران بیفزاید، و حرفهای تلخ جان ما به آتش کشد و ما را در آتش تو بسوزاند و پرّ و بال دهد.
این رنج مرا چگونه هشیار کند
ناکار کند تا به سر کار کند
آزاد شو ای روح که در ساحت عشق
هر بند که جویی همه را پار کند
در بند تو آزادهی افلاک منم
آزاد شود هر آن کهات یار کند
در محفل عشق خواب آرام مجو
بگزید تو را به راه بیدار کند
ای مردم روح کار آگاه کنید
گر خوار کند اگر که آزار کند
گر ترش کند روی و اگر تلخ شود
طعنت زند و دو ناسزا بار کند
زین روست که ترک خویش بیراه کنی
زین روست که بیچارگیات چار کند
حلمی دل شب به کوب ناگاه پرید
دلدار چنین به کار وادار کند
موسیقی: Madredeus - O Pastor
جنگجویان به نام عیسای مسیح شمشیر کشیدند، و جنگجویان به نام محمدِ الله. و شرق و غرب بر سر هم فرو آمدند. و خداوند فرمود: شمشیرها غلاف کنید، خشم باطل است. شمشیرها را شنیدند، باطل را نه. و خداوند فرمود: رقص و سرمستی حلال است. رقص و سرمستی را شنیدند، حلال را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود، و باطل، پنداشتند رقص شمشیر و سرمستی از خون حلال است. و خداوند فرمود: همسایه، همسایه را دوست بدارد. همسایه را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود، و چون خشم در باطن، بر همسایه خشم ورزیدند و شمشیر کشیدند، کشتند، غارت کردند و در آب ریختند.
حقیقت روی دیگر دارد اینجا
سر و بازوی دیگر دارد اینجا
همان قلب و همان خنجر، همان زخم
ولی داروی دیگر دارد اینجا
نه چون هوهوی درویشان خودبین
که آن هوهوی دیگر دارد اینجا
همان چشم و چراغ باستانیست
ولی سوسوی دیگر دارد اینجا
مه تابندهروی لامکانی
کمانابروی دیگر دارد اینجا
به چوگانگردی افلاک گردون
سوار و گوی دیگر دارد اینجا
به صید خاص ارواح الهی
زرینگیسوی دیگر دارد اینجا
چه از ناز و نظر افسانه سازی؟
که آن شه خوی دیگر دارد اینجا
به حلمی گفت و از منظر برون شد
خدا را کوی دیگر دارد اینجا
بشنوید ای دوستان این قصّهی کوتاه را
آتشی تا برکشم این دولت بیگاه را
صحبت حق در نیابد خلقت افسونشده
زین سبب در پرده باید کرد روی ماه را
عشق را با مردم محزون نباید گفت فاش
چون که غارت میبرد گنجینههای شاه را
گرچه هرگز رازها از سینهها بیرون نشد
با همان روی سخن رفتند هر بیراه را
چشمهی زمزم نجوشد جز به رنج رهرویی
آب شیطانی ولی سر می زند هر چاه را
خلقت این کهکشان جز عنصر تاریک نیست
کودک غافل ولی پوید ره دلخواه را
حلمی از خون دل آن سوی فلک بیدار شد
رنجها آغوش کن گر طالبی الله را
موسیقی: Ali Qazi - Supplication
خود را به صلّابهی فروتنی میکشیم. ما حضرت و فلان نمیدانیم. ما امام و بسار نمیشناسیم. ما عشق میشناسیم، و حضور تابناک عشق، جاری در هر لحظهمان.
سر میکشیم و فرو میاندازیم. واژگون میکنیم و بر میآریم. آتشایم، عشقایم، خوشایم. آرشایم، سلیمانایم، سیاوشایم. خاکایم و از خاکستران خویش برمیخیزیم، و برمیخیزانیم.
خود را به صلّابهی هیچی میکشیم؛ چو رهگذری ناچیز، چو گدایی، چو سنگی، چو سگی. بزرگی خویش خوراک خوکان میکنیم. بلی چون خوکان از ما بهتر به نیایشاند و سگان از ما خوشتر عشق میدانند.
میرقصیم و میخوانیم، و باکیمان نیست که خلق را، و خویش را، از رقصمان و از آوازمان، خوشایندی هست یا نیست. ما خلق نمیدانیم، ما خدا میدانیم، و نیز خلق خدا.
حلمی | کتاب آزادی
سر نادرشاه را سپیدهدم زدم، و سر آغامحمّدخان را، و سر خشایارشاه را، و سر پلشت بیچیز شاهاسماعیل را، و سر ابراهیمپاشا را و سر سلطانعبدالحمید دوّم را، و سر هر ناکس دیروز و امروز را.
این سو را زدم
و آن سو را زدم
و هر دو سوی پلشت شرق و غرب را.
درست سر سپیدهدم،
به طلوع نخستین تیغهی خورشید،
سر هر پلشت را
به نام آزادی زدم.
تا جان در میانه جا گیرد
و با میانه خو گیرد
سر هر خفتهی ماردوش را
دم هر سحر زدهام و خواهم زد؛
به نام عشق،
نام کوچک آزادی.
حلمی | کتاب آزادی