آن ساعت صفر آمد تا خویش براندازم
از این تن وامانده در روح به سر تازم
آن گاه فروپاشی، آن لحظهی فرّاشی
این دست بیندازم آن دست برافرازم
آن ساعت صفر آمد تا خویش براندازم
از این تن وامانده در روح به سر تازم
آن گاه فروپاشی، آن لحظهی فرّاشی
این دست بیندازم آن دست برافرازم
دیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر
گوشهرو چون روح باش، گنج غنیمت پذیر
جلوهی جادویی از خلوت رویا گزین
غرقه شو و راه بر زین جَرَیان کبیر
ساقی بحر ازل باز پیامآور است
بازگشا جان خود بر کلمات عبیر
ثروتم از بادهایست کز نفسش میزنم
این دم نیلوفری بی غم چرخ اجیر
باز پلنگان شب پنجه نمودند تیز
حمله به جان میبرند، هان که مگردی اسیر
دیده به دریا کش و غرقهی این آب شو
نام تمنّا کن از آن دل روشنضمیر
گوش بشوی و نگر، چشم گشای و شنو
با همه اعضای روح بر شو از این جسم پیر
چشمهی آب حیات چیست به پا میرود؟
باز که حلمی ماست وین غزل بینظیر
در اعماق تاریکترین شبها تنهاترینام. در اعماق خدا، بی خود، با خدا تنهاترینایم. در چشمان هم جان میدوزیم، میگویم تنهاترینام در جهانی که خلق کردی، در تو هنوز تنهاترینایم. میخندد، میگوید قصد این بود به تنهایی برپا شوی. تنها میشوم، از خدا برمیخیزم. در خدا، با خدا برمیخیزم.
حلمی | هنر و معنویت
گرچه دل بیقرار دارم
در جان خدا قرار دارم
در دل که ره شبانهی اوست
آتشگه بیشمار دارم
بی چشم به راه عشق پیداست
این شوق که همچو نار دارم
بی گوش خطاب عشق برجاست
باز آ که تو را به کار دارم
ای مجمع بیقراری من
در دل چو تو صدهزار دارم
شهر رمضان به بادهی ناب
از رحمت کردگار دارم
حلمی ره آسمان زمین است
بس گنج در این نوار دارم
انسان در پیشگاه عقاید امروز خویش، فردا سرشکسته است. چه خوش است نگاه بینظر، عقیدهای نپروراندن، عشق را گذاشتن تا در جان بچرخد و برقصد و بخواند آن آواهای بهشتی را.
من چنین چیزها تاب مدارم که برادرانم در آب بریزند و به خوشی بخندند و غارت کنند و خمیازه کشند. من چنین بیشرافتیها تاب مدارم. من از جنس خود، چنین جنسها، ناجنسها نمیشناسم. من چنین پستان از خویش نمیشمارم.