سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

حقیقت روح را باید دریافت

جز حقیقت خداوند و جز روح که بارقه‌ی خداست، همه چیز جهان بی‌ارزش، فرومایه و گذراست و توجّه بر هر آنچه که گذراست، عبث است. جهان زباله‌دان عظیمی‌ست که حقیقت روح در اعماق آن مدفون شده است. حقیقت روح را باید دریافت و باقی چیزها را به حال خود رها کرد.


هر چه بر صحنه‌ها درخشان به نظر می‌رسد، در درون پوسیده و تباه است. گنج‌ها در خرابات است و خرابات مثال از کنج‌های نکاویده و به دیدنیامده است. باید از دیدها محو شد، کنج‌ها را کاوید و گنج‌ها را جستجو کرد. کنج، ملاء خاص خداوند است، و یک رهروی حقیقت جز در چشم خداوند به دید نمی‌آید.


حلمی | کتاب لامکان

حقیقت روح را باید دریافت | کتاب لامکان | حلمی

۰

گذر ز ارتفاع رنج به می میسّر است، هان!

گذر ز ارتفاع رنج به می میسّر است، هان!
بنوش و درگذر از این فراز و شیب در میان
 
خلاصه‌ات بگویم ای دلی که دربه‌در شدی
پیاله رهنمای توست و یار ناخدای جان
 
سرود خوش بخوان که شب هزار حجله می‌برد
حجاب می‌درد پری ز هفت پرده‌ی نهان
 
نفس غنیمتی شمر که قیمتی نبخشدت
زمین به کان بی‌حساب، فلک به چرخ رایگان
 
شعور باده کشف کن که رازها گشایدت
وگرنه عقل زورقی‌ست به‌گل‌نشسته در گمان
 
ملال‌زار منطق و منم‌منم کنار نِه
بدانگه از شب سیه عروج می‌کنی چنان
 
بیا که کاروان شه به اذن باده می‌رود
پیاله راه آسمان نشان دهد به آن نشان
 
به مشت آب و خاک و کان چه فخر و منزلی و جان؟
مقدّر است راه تو، اراده چیست؟ پر کشان!
  
ز خوابگاه باده و خیال پخته حلمیا
پیاله سرکش و جهان به گور خویش وارهان

گذر ز ارتفاع رنج به می میسّر است، هان! | غزلیات حلمی

موسیقی: Niyaz - Beni Beni

۰

آنگاه چشم می‌گشاییم

آنگاه چشم می‌گشاییم و می‌گوییم: آنجا دیگر کجا بود؟ آن دیگر چه جهنّمی بود؟ 


آن؟ جهنّمی از من بر آمده،
آن؟ جهانی از من خاسته.


آنجا منم، اینجا منم، همه‌شان از من خاسته‌. هر چه در بیرون می‌بینم منم. آنگاه که درون را نجسته‌ام و به درون راه نیافته‌ام و برده‌ی انکار و عصیان و انقلابم، هر کثافتی که در بیرون است، منم و منم و منم.


حلمی | هنر و معنویت

آنگاه چشم می‌گشاییم | هنر و معنویت | حلمی

۰

غم عشق پریشانه چه بشکن‌بشکنی دارد

شنو آواز پیمانه چه بشکن‌بشکنی دارد
دل مخمور دیوانه چه بشکن‌بشکنی دارد


شب هجرست و لیکن غم ز دست باده رقصانست
غم عشق پریشانه چه بشکن‌بشکنی دارد


سخن نو گشت و بیماران دوای کهنه می‌جویند
ستون و تخت ویرانه چه بشکن‌بشکنی دارد


حدیث عقل می‌خواند فقیهی در سرای ما
صراط مهر و پیشانه چه بشکن‌بشکنی دارد


حدیث عشق می‌گویم مگر بشنید و یاری دید
که در این کنج میخانه چه بشکن‌بشکنی دارد


یقین دارم که روزی دل ز چنگ دیو بردارد
ببیند روح مستانه چه بشکن‌بشکنی دارد


به حلمی گفت و رقصان شد به گرد خویش جانانه
عجب این یار دردانه چه بشکن‌بشکنی دارد

شنو آواز پیمانه چه بشکن‌بشکنی دارد | غزلیات حلمی

۰

امر به مستی خوش و نهی از غمان

امر به مستی خوش و نهی از غمان
حکم تو و دین و دل عاشقان


حکم به می فتوی شاه دل است
بهر ددان حکم شهان مشکل است


خانه‌ی مار و ملخ و صد وحوش
جمجمه‌ی زاهد بیراهه‌کوش


عبد که‌ای ای کمر تا‌به‌تا؟
ای شکم فربه‌ی خودکامه‌ها!


دل شکنی جار کشی ای پلشت؟
سر بشکاند اجل چار و هشت


ظلم کنی بر سر مظلوم‌ها؟
روح به راه است ز معدوم‌ها


صوفی و زاهد تو مجو روح جو
روح درونِ دل مفتوح جو


بین به سر هر گذری یک پلشت
دیو و ددی بی‌صفتی بین به گشت


دیو و ددان با سپر ذکر کُش
ذکر سر دیو و ددان چون چکش


خشم مگیری و به آسودگی
تیغ بکش بر سر افسردگی


صوفی و زاهد بچه‌ی اهرمن
عابد و خائف دلگان تن به تن


این پشگان تشنه‌ی شیرینی‌اند
برده‌ی آلت‌زده‌ی چینی‌اند


چپ‌شدگان در ره خویشِ تباه
راست‌نمایان لگن‌زین آه


صوفی و زاهد تو مجو، عشق جو
چشم ببند و بزن از روبرو


تلخ شو بر من‌منه‌ی مردگان
آن دگر نیست شود این دکان


غرّه نخواهم که ببینم به صحن
نه دگر این خرقه‌ی ابلیس‌رهن


نور بخواهم که برقصد به جان
موسیقی پُرشکن زندگان


موسقی عشق به جان دل است
بشنو تو ابلیس گرت مشکل است


بشنو تو ابلیس تمام است کار
خویش ببین نیست چو مشت غبار


حلمی

امر به مستی خوش و نهی از غمان | مثنوی حلمی

۰

ذات عادت‌شکنش کشت و به یغمایم برد

ذات عادت‌شکنش کشت و به یغمایم برد
خاصه بی‌جا بُدم و بی‌همه بی‌جایم برد
نه چو ملّا که شریک شر و شرک و شرر است
چو خودم روح به اقیانُس لالایم برد

حلمی

ذات عادت‌شکنش کشت و به یغمایم برد | رباعیات حلمی

۰

در مسیر دلبخواه دیگران

در مسیر دلبخواه دیگران 
من نگشتم تا بگردم این و آن


از ره دلخواه خود بالیده‌ام
تا رسیدم برّ و بالای شهان


جان ز بحر روزن سوزن گذشت
طالع بیدار اقیانس‌وَشان


از تبار روشن اردی‌بهشت
ذرّه‌ای تابید از دریای جان


ذرّه‌ی تابان تویی و تار نیست
دیده در بیدارگاهان نهان


چشمه‌ساری از سر جان جاری است
چشم‌ها بربند و برکش بادبان


عمق شب، تاج سخن، کوه خموش
حلمی و این راه صعب بی‌کران

در مسیر دلبخواه دیگران | غزلیات حلمی

۰

انضباط عشق؛ وقت آفرینش

انضباط، می‌آفریند.
انضباط عشق، خلقت به پا می‌کند.


بیدار می‌شوم،
نگاه می‌کنم؛
ساعت، صفر است. 
وقت آفرینش.


حلمی

انضباط عشق، وقت آفرینش | هنر و معنویت | حلمی

۰

آن مست و پریشان و جفاکاره منم

آن مست و پریشان و جفاکاره منم
بی‌خویشتن و به مرگ صدباره منم
 
آن زاهد ناکرده‌گنه باش و بمان
هم مفلس و هم بی‎کس و بیچاره منم
 
صد راست تو گفتی و یکی راست نشد
همدست دروغ و آن ریاکاره منم
 
همپای حقی و همچنان فضل فروش
بر خاک فتاده هر دم آواره منم
 
آن واصل والا و وفادار تویی
بی یار و نگار و مُلک و استاره منم
 
من دور فتاده‌ام، تو حقدار بمان
سرگشته و بی‌خانه و بی‌قاره منم
 
پنهان چه خوری باده و حاشا چه کنی
بنگر که به می به غسل همواره منم
   
پیمانه‌کشم به خانه، نشناخته‌ای؟
من حلمی بدنامم و می‌خواره منم

آن مست و پریشان و جفاکاره منم | غزلیات حلمی

۰

حال باید جرأت کنیم

حال باید جرأت کنیم آنچه به سخره می‌گرفتیم در آغوش کشیم، آنچه طرد کردیم به خویش دعوت کنیم. حال باید جرأت کنیم - وه زین خستگی، وه زین فرسودگی! به جهنّم می‌سپارمتان ای طفلان اندوه و عزا! - جرأت کنیم به شعف، این ناممکنِ خدا.


بسیار تلخ است این تنهایی و تک‌ماندگی، لیکن شیرین‌تر از این نیست، و برتر از این درگوشه‌جهان‌بودن نیست. سنگ را ببین! مرا می‌نماید در انعکاس هزاره‌هایش. درخت را ببین! او منم پای‌سخت. سگ را ببین! آه او فردای من است، چون او عشق ورزیدن هنوز نتوانسته‌ام.


هنر من این است که در تاریکی شب‌های طولانی در روح برخیزم و در روح، در خدا برخیزم، و در خدا، بی خود، با جهان سخن گویم. هنر من این است جسم خویش پاک کنم، و بی جسم، بی ذهن، بی روان، در روح، در خدا، بی خود، با جهان سخن بگویم. با تمام جهان‎ها.


حلمی | هنر و معنویت

حال باید جرأت کنیم | هنر و معنویت | حلمی

۰

بر آدمی شفقّت کنید

چرا؟ چه رنج‌های سخت کشیده‌اید و چه عرق‌های روح ریخته‌اید و چه هدایای ارزنده تقدیم زندگی داشته‌اید که پنداشته‌اید شایسته‌ی وصل‌های بالایید؟ چرا؟ از شما چه بهشت‌ها برآمده؟ چه نغمات بهشتی ساخته‌اید و چه رقص‌ها از خون جان خویش بر زمین پست برآورده‌اید که چنین حقیر سر به تکبّر افراشته‌اید، جسم پست مقدّس پنداشته‌اید و دیگران نه به راه حق، بلکه به خویش خوانده‌اید؟ 


چه بوم‌ها از رنج رنگ‌ها خلق کرده‌اید و چه بیماران در شکنجه‌ی شب‌های طولانیِ پنداری بی‌سحر شفا داده‌اید؟ چه سمفونی‌های الهی برافراشته‌اید؟ ای مستکبران!‌ ای زاهدان! ای خود به خود وصل و مقام دهندگان! ای بندگان القاب و خواب و سراب! بهر زندگی چه قربانی‌ها داده‌اید؟ 


ای فقر و ای ثروت، و ای برکت کوتاه مقدّر! ای انسان، ای طبقات شرم بر خاک بی‌شرمی! ای سپیده‌دم جامانده در گلوی شب! ای سرود، ای ترانه‌ی آزادی بر آنها که نمی‌دانندت و آرزوت می‌کنند! ای جامها که حقیقت خویش در انعکاس خویش می‌بینید، و در سر مستی و در دل شعف می‌بارید! ای ستارگان بی‌شماره‌ی شب! بر آدمی شفقّت کنید، بر این شفیره‌ی نور در جستجوی راه سترگ.


حلمی |‌هنر و معنویت

آدمی، شفیره‌ی نور | هنر و معنویت | حلمی

۰

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام
کز نور و صدا داد مرا جامه‌ی نام
 
زان حقّ هماره جان به پرواز برم
بیدار کنم مردم خاموش ظلام
 
ماهیّ‌ام و در چشمه‌ی دل رقص‌کنان
پروانه‌ام و شعله‌صفت، دام‌به‌دام
 
سرمایه‌ی درویشی خود خرج کنم
از برکت جام یار و زین باده‌ی خام
 
هر شب چو به معراج روم تا رخ دوست
صبحانه شراب تو زنم حسن ختام
 
نذر من دیوانه‌ی محتاج چه شد
زان باده که بردم از لب یار به کام؟
 
پیمانه‌کشم، از من دیوانه مپرس
زین گردش بی‌پایه و این نسخه‌ی عام


رمزی و کلیدی به در و منزل ماست
بر هر که بخواند این خط راز سلام


حلمی که ز قسمت تو این جام گرفت
در حلقه‌ی مستان شد و پیوست به جام

با نام خداوند پرآوازه‌ی جام | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان