کار بین این کار سخت انتقال
کار عاشق هست انجام محال
این همه آتش به هر سو میزند
تا که بگشاید به جان راه وصال
کار بین این کار سخت انتقال
کار عاشق هست انجام محال
این همه آتش به هر سو میزند
تا که بگشاید به جان راه وصال
به سوی راه برخاستن، در حالیکه تمام راهها بسته است. مپنداشتنِ خویش بر حق، و خویش را در حق، به سوی حق جُستن.
به خاموشی بگذار با هم سخن بگوییم،
خاموشی از هر سخنی سخنتر است.
به خاموشی هر یک در خویش بنشینیم،
و هر یک بی خویش با خویش سخن بگوییم؛
چون روح که با روح، خدا که با خدا.
حلمی | کتاب آزادی
بزرگان کار بزرگ کنند، حرف بزرگ نزنند. بزرگی به عمل است، وگرنه حرف را که شیخ و ملّا نیز بزند. بزرگان کار روح کنند، کودکان و صغیران اسم روح پیشوند و لقب کنند و در دهان اژدهای نفاق و ریا یک دو دمی به تباهی بگذرانند و بلعیده شوند.
حلمی | کتاب آزادی
ای میانرفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیمشبی باز عیان بنشینی
مشق خمکردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی
بندهی عشق کجا حجرهی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی
گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی
متفرّقشده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی
گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی
حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسیست
تا که بر سینهکش هیچکسان بنشینی
هر روز به این سبب برمیخیزم که دوستان خود چون خود کنم، و آنگاه از خود برخیزم. هر چند این سبب را خود نمیدانستم و در لحظهای محال از شبی سرخ مرا فرمودند.
حلمی | کتاب آزادی
قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت
بیزارْت کردم از جهان تا جان خود گردانمت
چرخاندمت بر آبها، بر خوابها گردابها
تا عاقبت در راه دل همسان خود گردانمت
کوبیدمت بر کوه و سنگ، منشورْت کردم هفترنگ
برپات کردم عاقبت ویران خود گردانمت
گاهی به هندویی شدی همخواب چوب و سنگها
جوئیدمت فرسنگها ترسان خود گردانمت
گاهی به گرد خانهای چون کودکان رقصاندمت
آن دگر تا ساکن دامان خود گردانمت
دستت گرفتم عاقبت زین چرخ بیجای غلط
تا از پس دشوارها آسان خود گردانمت
حالی که از پندارها رستی و کردی کارها
در نوبت دیدارها میزان خود گردانمت
افسانههای روح را حلمی نوشتی مرحبا
فردا حریم قدسیان دربان خود گردانمت
تا آزادی لحظاتی ترد باقی مانده است. تا آزادی همواره لحظات تردند. باید تاریخی پایان گیرد، باید تاریخی آغاز شود، و این باید را گریز نیست.
حلمی | کتاب آزادی
این چشمها بستهاند، این جانها خوابند. مپندارید آن چشمها بستهاند، مپندارید آن جانها خوابند. این مردمان در غفلتاند، مپندارید آن مردمان در غفلتاند. آن مردمان جز بیداری نمیدانند.
کار دل از ره تقوا نشود
قفل اسرار چنین وا نشود
عقل لاگو به دم حق نرسد
تا کمربسته چو لولا نشود
جان به اندیشهی او خو نکند
تا سراپردهی غوغا نشود
مردم نام و نم و هول و ولا
از ره توبه به بالا نشود
گرچه این قول و غزل حرف خداست
کار از راه الفبا نشود
حلمی از پنجرهی بین دو چشم
جان چنان برده که پیدا نشود
دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی
امروز شعف خوشتر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی
امروز شهان خوشتر در خرقهی درویشان
بنشسته چو بیخویشان آن جام خفا دادی
آن خرقهی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعلهی خودگردان یک بوسه به ما دادی
خوندیده شد این چشمان در چشمهی بیخشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی
در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی
تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی
در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسانت را اسرار فنا دادی
با هیچکسان گشتم تا ذرّهی جان یابم
در هیچ بُدم ناگه چون رعد صدا دادی
از هر چه که هستی خیز، ای هستی بیآویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی
حلمی ره کوهستان بس صعب و فلکلرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی
حلمی | کتاب آزادی