دست از سر غم بردار، غم با تو نمیماند
غم دست تو میگیرد تا جام تو بستاند
سرخوش شو در این غوغا، از خویش مبرّا باش
یک باده میان سر کش تا دغدغه بنشاند
از طینت شر فارغ گشتی و نمیدانی
خود خیر پدیداری کابلیس بپرّاند
این حقّ خروشان است، تازنده و آتشزن
بر زخم نهانت زن تا زخم بخشکاند
یک جملهی بیپرده میگویمت ای عاشق
جوری تو صبوری کن تا غصّه بمیراند
دلدار به آهنگی دوش آمد و جانم برد
گفتا که دل و جان را هم اوست که میخواند
راهیست ز بیباکان خونریز و نهانفرسا
بادا که سر عشّاق شمشیر برقصاند
ای حلمی رمزآلود ایهام تو جان فرسود
زین حلقه که میبینم کس راز نمیداند