گویند بهار عشق خون است
این قصّه ز ابتدا جنون است
آن ره که بدایتش چنان است
پندار نهایتش چهگون است!
گویند بهار عشق خون است
این قصّه ز ابتدا جنون است
آن ره که بدایتش چنان است
پندار نهایتش چهگون است!
از دردها، عمیقترینهاشان را دوست میدارم. از رنجها، آنهاشان را که چنان جان بسوزانند و از نو برآورند. از تلخیها، غمّازترینهاشان را، پرآزترینهاشان، آنها که تا خاک نکنند شعف پاک از اعماق روح بیرون نریزند.
زندگی برای آنها که میخواهند دیگران را تغییر دهند و شکل خود کنند چه پیامی دارد؟ هیچ؛ صبر میکند، نگاه میکند و آنگاه که ایشان شکل دیگران شدند به ملاحت میخندد.
«به من هیچ مربوط نیست که هیچ کس را روشن کنم.»
به فریادی خمش گویم جز آزادی نمیدانم
ز جای غم مپرس از من که این وادی نمیدانم
شعف از درد میخیزد، چو زن بر مرد میخیزد
ز جانم گرد میخیزد، جز از شادی نمیدانم
موسیقی: Rajna - Glorian
کسانی به سویم میفرستند، - به هزار حیله و ترفند- ؛ که تو کیستی و چه میکنی؟ کسانی به سویشان میفرستم، - به هزار حیله و ترفند- ؛ که شما کیستید و چه میکنید؟ چشم در برابر چشم، و آیینهای در برابر.
به ثانیهای همه چیز تغییر میکند، به کمتر از ثانیهای. این بود و حال آن شد. رنج بود و حال شادی شد. مرگ بود و حال زندگیست. البتّه که به کمتر از ثانیهها هزارهزار جان در کار است به تحصیل عشق، به تحویل آزادی.
موسیقی: Rajna - Sun comes to Life
باز سپیده میزند، وقت شباب میشود
خواهش قلب خسته را روح جواب میشود
باز صدای عاشقان میرسد از ستارگان
زان سوی قلّهی نهان دل به رکاب میشود
گمشدگان راه دور! فرد شوید در عبور!
جمعیت هزارگان داس و خشاب میشود
باز دل خدایگان بهر شمای میتپد
انجمن تَکان شب کشف حجاب میشود
باز شه برهنگان جامه ز خواب میکند
عابد اهرمنزده خانهخراب میشود
شرق که کودنان بر آن خیمهی جهل بر زدند
از نفس فرشتگان راه صواب میشود
شب شد و در میانهها، شپپر آستانهها
حلمی عاشقانهها وقف شراب میشود
چهسانی دل؟ خوشی با روزگارت؟
به راه دل چه پوچی شد هزارت
خوشی با درد و خونی با دل خوش
میان دشمنان پرشمارت
برو ای دل مباش اینسان پریشان
به سر آید شبان انتظارت
حریفی طعنهای زد پشت سر دوش
شنیدم، حال پند آشکارت:
مزن صوفی دم از عشق و خمش باش
که بوی نم دهد حرف قصارت
جهان نو گشت و حق نو گشت و حقدار
و لیکن تو خوشی با خشکبارت
ز بس قاطی زدی هر کهنه و نو
که قاطی شد نوار هشت و چارت
چو نو آمد دگر هر کهنه نسخ است
سخن نو گفتمت، این نو نثارت
زبان از صحبت حق آتشین است
تو با سردان خوشی، این نیست کارت
خمش حلمی دگر وقت سفر شد
برو سوی نگار برکنارت