سخنپرداز آزادی، ز جانی مطلقاً شادی
سخن گوید سخن گوید ز خاموشی به فریادی
عزیزان راه میجوشد ز عمق سینهی عاشق
خرابیها بسوزاند، برآرد محضِ آبادی
عجب دیروز و پایانی، عجب امروز و آغازی
عجب رازی و همرازی، هم این را و هم آن دادی
ز جان روح میپاشم، نه به ایوای و ایکاشم
به پای عشق فرّاشم، به رقّاصی و دامادی
درود ای زندگی نو، به حلمی راه بگشودی
جهان کهنه میراندی، جهان تازهای زادی
تخت و بخت خویش از استواری کندهام و بر گسل سکنا گزیدهام. به لحظهی مقدّس «هیچ چیز را نمیدانم» رسیدهام. به درگاه چنین لحظهی محال تمام جامهها از خویش میکنم و برهنه و خاص و خراب خود را به آغوش خدا میافکنم.
حلمی | کتاب آزادی
به خدا که بیخدایی به از این خدانمایی
به خدا که کفر بهتر ز مذاهب هوایی
سر آن اگر نداری که ز خواب مرگ خیزی
دم آن گرفته این دل که ز مرگ خود در آیی
چون گشودم دفتر قانون عشق
شسته شد دل از غمش در خون عشق
طاقت رنجم نگر چون میدهد
حضرت شاهنشه بیچون عشق
اینجا همه دیوانه، مستند و خراباتی
اینجا من و دل تنها وین راه سماواتی
هر کس که ز عقل دد لنگر زد و چیزی گفت
تا باده نمایاندیم گم گشت به هیهاتی
مسحور نهان گشتیم، مجنون و قلندروار
در رقص و طرب مادام، اوباشی و الواطی
مرگ است خراب و زار افتاده، بدو بنگر
دیگر به چه کار آید این قاصد امواتی
افسانهی ما مستان اغیار چه میفهمد
خوش باد دل ایشان با نقل روایاتی
زان شرع ورق باید بگسست و نهایت دید
یک جرعه که نوشاندم زان شرع نهایاتی
یک حرف به تکرار است از روز ازل، بشنو
صد گنج غزل دارم زان مصحف اصواتی
زان حلمی حیرانی چندی چو خبر نامد
صد دامن پر آرد از قافله سوغاتی
بیایند سگان و گربگان، خران و گاوان و گوسفندان، طوطیان و قناریان و مرغان عشق حکومت زمین را به دست بگیرند، مگر کار و بار آدمی سامان گیرد. از انسان که دیدیم - این اصغر مخلوقات - هیچ برنیامد. مگر از عاشقان برآید، خاصه سگان.
ای ماهگرفته راه پیداست
ای روح بیا که راه اینجاست
عقل ارچه دو صد ستاره دارد
عشق است که خاصه راهپیماست