باید عشّاق امشب به هم خیزند و کار را تمام کنند. کار بر زمین مانده بسیار است. امشب عشّاق به هم میخیزند و آن کارها تمام میکنند.
باید عشّاق امشب به هم خیزند و کار را تمام کنند. کار بر زمین مانده بسیار است. امشب عشّاق به هم میخیزند و آن کارها تمام میکنند.
چشمان زیبا، دستان رعنا
آیم به نزدت امشب تماشا
آن نور دیده، در شب سپیده
آن موج افسون دریا به دریا
بیداری جان، پیدای پنهان
این کیست آخر این گونه با ما
حلقه به حلقه، منزل به منزل
گردم به گردش پروانهآسا
دستش بگیرم، دستم بگیرد
وصل است با من جانش خدایا
آنگه که سرد است جانم ز ظلمت
با آتش او سوزم ز گرما
آن یار دلبر، دیدار نزدیک
حلمی عاشق اینک به رویا
خواهم این قصّهی پرآه به انجام رسد
کام من از دم پیمانه به ناکام رسد
خواهم از مغفرت جام فرازی گویم
تا که این جان بلادیده به آرام رسد
ما رسولان کلامیم، کلام از ما نیست
باید این روح به سرمنزل بینام رسد
عجبا هر که به وصل است به معراج نشد
گاه هم وصل سراسیمه به اوهام رسد
سالکان دیدهام از مغرب پیمانه به شرق
چه بسا پخته بماند، چه بسا خام رسد
هیچ معلوم نشد عاقبت از این همه رنج
عاشقی کو که رها از خور و آشام رسد
نقد این قصّه ببین نسیه گرفتند مرا
حرف جام است میان، کو که به فرجام رسد
ساربان رفته و این قافله ماندهست هنوز
شرع نادیده بدین گونه به سرسام رسد
دمدم صوت رسیدیم بدین حسن ختام
و ندیدیم کسی فارغ از ارقام رسد
حلمیا هر که برد نامم از این بام کلام
کام گیرد ز من و فارغ از آلام رسد
خاک مرو! ماه زی، با من همراه زی
خرقه بسوزان برو هر چه که میخواه زی
طالع سعد است این، طلعت رعد است این
کلبهی درویش آی، در حرم شاه زی
روحسر و روحپر پردهی اوهام در
شک چو ز جانت رهید بر شو و گمراه زی
مردم بیدار شو، از همه بیزار شو
نعره کش و ناله زن، در دم این آه زی
دف زن و هیهات کن، خیمه بر اصوات کن
کر شو ز صوت برون، هر دم و هر گاه زی
غم چه خوری حلمیا؟ راه نهانی بیا
بیخبری بس کن و خرّم و آگاه زی
تو ای نسیم روحوز وزان شو در خیالها
به خوابها و رنگها، بدین عبور سالها
به چشمهای رشکسار، به یادهای مشکبار
به عشقها و اشکها، به دستها و بالها
قطار وهم میرسد، روان شو پیشتر دمی
مرا بگیر زین غمان به زلف باد و یالها
سلام من روانه کن به واصلان دوردست
که دور باد و دور باد ز جانشان زوالها
به نام جاودان عشق که نام راستین توست
جدا مباد عشقها ز لامها و دالها
جهان چو خواب میرود به مردمان خوابرو
من و تو روح میشویم به سوی گنج و مالها
به کُل چو بنگری نماست نقوش آن جمال مست
به جزء بنگر و ببین فصاحت کمالها
چه شورشیست در جهان ز صوت و نور آستان
تو حلمیا غزل بخوان به قصّه و مثالها
آن خوابروان شبان به طغیان خیزند
از خویش پرند و کوچهی جان خیزند
نادیده به چشم و سوی پنهان بینند
خاموش نشسته مست و رقصان خیزند