نور تو زد، عالم و آدم خوش است
این دم و آن صورت بیغم خوش است
موسیقی عشق میان من است
هر چه که میگویم و گفتم خوش است
از نفس توست همه این سخن
زخم بسوزاند و مرهم خوش است
این قلم روح که جان من است
هر چه برقصانی و رقصم خوش است
هر چه بگردانی و تابم دهی
هر چه بپیچانی و پیچم خوش است
هر که بگوید که چه است این سخن
گویم از آن راحلهی دم خوش است
هر که به حرف تو بگیرد خطا
گویم از آن رایحه مستم، خوش است
صوت تو زیر و بمش آرامش است
هو بزند هی بزند هم خوش است
ای دل من صورت ظاهر مبین
نکتهی پنهان که بیارم خوش است
من چو از آن قافله فرمان برم
هر چه بگویند و پذیرم خوش است
حلمی از آن روز که آزاد شد
طبل خدا گشت و به عالم خوش است
خوش به حالت ای فلک با بخت سرگردان من
من بچرخم تو بچرخی در ره پنهان من
میکشم بر دوش چون این بار بیانجام را
زخمه زن، پیکار کن، هرگز مشو آسان من
خوش به حالت ای زمین دامان مردان میکشی
هستیات رقصان شده در دامن رقصان من
ای دل بیخودشده سرمستیات بسیار شد
خوش بنوش این بادهها از ساغر جانان من
خوش به حالت عقل تو در بند دانایی نِهای
بیچراغان میبری در دوزخ گردان من
ای تو ایمان بر سرت محض خدا یک چشم نیست
میبری آن بندگان در گردش بیآن من
گوشها ای گوشها این پردهها را بشنوید؟
ای شب لاینقطع بینی دم الوان من؟
ای تو شب تا کِی شبی تا کِی شبی
هیچ آیا صبح خیزد از گِل تابان من؟
هیچ آیا زور دارد دل پی آن وصل دور؟
تن تواند روز دیگر درکشد این جان من؟
من ندانم تا کِیام ای ماه سوزان تاب هست
ای قدمها همّتی در راه بیپایان من
یک شب دیگر اگر با این چنین غم صبح شد
بی شکی سامان شود این حال خونباران من
گفت حلمی سرخ دیدی تا به سبزی صبر کن
تا شوی روز دگر در بزم سرسبزان من
عاشقی آغاز کن، آنجا چهای درگیر زهد؟
یک دو جامی باده زن جای دو صد تکبیر زهد
خطّ چشمان تو چون قدقامتم کوتاه کرد
دفتر جان پاک شد از خطّ بدتصویر زهد
آه زین گاوان خودشهخوانده در هر گوشهای
حلقهها بسیار شد از نظم بیتدبیر زهد
مدّعی را مستی اوهام چون خرکیف داد
از پیاش بین صدهزاران بندهی تسخیر زهد
اوستاد عشق را بین دکانداران مجوی
حلقهها را باز کن فارغ شو از زنجیر زهد
از دم عشّاق جو پیمانه و تسبیح یار
آن زمان نظّاره کن آن حالت تغییر زهد
بیشعوران جهان هر لحظهای بر پردهاند
دیگر از این حرف بهتر هست در تفسیر زهد؟
هر کسی با هر کسی بنشست و ما با بیکسان
بیکسانی! بیکسانی! هلّه تا تخمیر زهد
حلمی از این خامشیها چلّهی تقدیر سوخت
هم نهایت سرفراز آمد سر تقصیر زهد
چون ذرّهی شادمانه گشتم
بر جان و جهان کمانه گشتم
مُلهم ز خودی ز خود پریده
از خویش بر آستانه گشتم
بیخویشتنی به حق رسیده
ساقیِ میِ مغانه گشتم
نی باده که روحِ جان کشیدم
مستانه به رزمخانه گشتم
در رزم سبوی بزم دیدم
بالا زدمش فسانه گشتم
آتش شدم و به خواب حلمی
تعبیرِ خوشِ شبانه گشتم
گماریدند آنها که نهانند
به دنیاگشتگان بیرون از آنند
به پنهانرفتگان در بطنِ اصلند
دو مشتی شیخ و ملّایان چه دانند
به سویم با تمام خشم پاشید
همانان که تباهی میفشانند
گرفتم گردنش گفتم: چه خواهی؟
تو را رانند آنها که ز مایند
وداع عاشقان پاسخ نگویم
که آنان از در دیگر درآیند
به رسم مستی و آیین مهری
رفیقان خامش و بیادّعایند
بیا حلمی درخت نور بنشان
به خاکی که نفوسش از صدایند
نه برای منشاء سر فرو میآریم،
و نه برای مجرا.
بلکه دوشادوش
با منشاء و مجرا،
به برساختن جهان نو فرا میخیزیم.
حلمی | کتاب اخگران
ندا ناگه بلند آمد: بنوشید!
به کار حق به کام دل بکوشید!
چو آذرروز شد در وقتِ هشیار
الا ای مردم پنهان بجوشید!