سخن بسیار میآید ولی کوتاه میتابد
به شب خورشید میگیرد، سحر دلخواه میتابد
ملات عشق ورزیدن دماغ روح میخواهد
دو صد سرباز میمیرد، نهایت شاه میتابد
به وعظ عقل دل بستن، چنان چون پا به گِل بستن
از این رأی خجل بستن چه جز یک آه میتابد؟
سلام عشق میگویم، قیام عشق میبینم
سرود عشق میخوانم کزان همراه میتابد
به فرمان خموشانم که دیگ حرف جوشانم
از آن ننوشته میخوانم که خطّ ماه میتابد
به حلمی داد ناهنگام خبر از خانهی بینام
نهان مادام میرقصد، عیان ناگاه میتابد