سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

عشقِ بی تشخیص همچون ابلهی‌ست

عشقِ بی تشخیص همچون ابلهی‌ست
نیم‌سوزی در اجاق کوتهی‌ست


دستِ عاشق دستِ کار است ای اصم
سینه از بار خموشی تفته‌دم


حرف دل را در تنور سینه‌ها
سوختن بایست بی‌آذینه‌ها


تا نیفکندی دو دستان دعا
نیست آزادی و نی شادی روا


خرقه‌ی زهد و عبادت سوخته
آتش نور و صدا افروخته


تا نگردد ظرف از ترشی تهی
مِی نریزد تا کُشد صد اندُهی


وقت مِی دریاب ورنه سرکه‌ای
پیر گردی و ندانی که که‌ای


پیر گردی همچو پیران دغا
بوف شرع و شام شوم ادّعا


آنکت جانی تباه و خوفته
در جوانی دل سیه تن کوفته


پیر تشخیصی اگر، دردانه‌ای
نونو و زیبا و جاویدانه‌ای


ورنه چون صد شیخ کور و خُفت و منگ
قطب خواب و پیر نام و شِفت رنگ 


ساز نو بردار، این رف خانه نیست
گوشه‌ی وهم است این، جانانه نیست


گر بخواهی عشق، تا میخانه خیز
گر بخواهی سوختن، پروانه خیز


گر بخواهی جامه از حق دوختن
قرنها باید ز جام آموختن


قرنها باید به توفان باختن
تا به یک توفی جهانی ساختن


باده‌ی عشق است و امشب نوش باد
تا ابد پیمانه‌ی حق جوش باد


حلمی

عشقِ بی تشخیص همچون ابلهی‌ست | مثنوی تشخیص | مثنوی حلمی

۰

از عشق تو یگانه جان در خیالخانه

از عشق تو یگانه جان در خیالخانه
هر شب صفاست با ما در جام بیکرانه


پیغمبران معکوس که جامه شرحه دارند
گویند روح می‌جو در این خراب‌لانه


در آسمان ببینم بس درگذشته خشنود
بس نیز زار و گریان سوی رَحِم کمانه 


ای رازدار هستی با ما نکوی‌تر شو
تا رازها گشاییم از حکمت شهانه


گمگشته راه جوید، دیوانه ماه در کف
سوی دم خوشانه داند ره شبانه


منْ گبر گفته بودم این خوب و بد تباه است
این خوب و بد بکشتم در بزم عارفانه


ای خوابمرده بر شو، بایست راه دانی
ورنه به خواب میری، این خطّ و این نشانه


حلمی سرای‌ مستان با باده همنشین شد
تو‌ نیز راه خود دان، ما را مکن بهانه

از عشق تو یگانه جان در خیالخانه | غزلیات حلمی

۰

در کوره..

در کوره می‌پزند
کلماتی که
نگفته
خواهند شد. 


حلمی | کتاب اخگران

در کوره .. | کتاب اخگران | حلمی

۰

چنین بازگشت خطیر

چنین بازگشت خطیر، تهوّری بی‌مثال می‌طلبید. آن دم لامکان که به زیر نظر کنی و خاک ببینی و خون و هیاهو، و هیچ از انسان در میانه نیست و هیچ از عشق. چنین عزم بی‌همتا که بازگردی و شانه به شانه‌ی سنگ و سگ و درخت و آفتاب - اگر به گرد پای ایشان برسی - چو خاک فروتن تن آسمانها رج زنی و از آسمانها فرشی برازنده‌ی زمینیان فرا آری. 

بازگردی که عشق تنها نماند. بازگردی که خداوند که در تمنّای اظهار خویش است از غلغله‌ی ذرّه‌ی جان تو کار کارستان کند. بازگردی به خانه‌ی ضحاکان - لانه‏‌ی ماران. بازگردی به جان آخته از عشق و دهان آکنده از واژه. 

پرسید بازمی‌گردی؟
پیش‌تر بازگشته بودم. 

حلمی | کتاب اخگران
چنین بازگشت خطیر | کتاب اخگران | حلمی
۰

این اشرف مخلوقات،‌ زمین.

ستیزنده‌مغاکی بس بی‌همتاست. دوزخ است و بهشت است. دردناک‌ترین ترانه‌ی هجرانی‌ست و شورانگیزترین غزل وصال. شکست پیغمبران است و فریاد دادخواهان. برپاینده‌لحظه‌ای‌ست در هیچ‌جا و هر‌آن فروریزند‌ه‌موجی‌ست از عدم برخاسته. 

تابناک‎ترین شب است و به خاک‌افتاده‌ترین آسمان. نهایت عدم است و سرانجام هستی. قفل است و زندان است و نهایت تاریکی. نجات است و پیروزی‌ست و غایت وصل. 

تخدیر است و به آرامی در اعماق ظلمت پوسیدن، و تباهی‌ست و به دیار مکافات روان شدن. تخمیر است و در زهدانِ گرگ و میش برخاستن، وانگاه زاده شدن، خروج و بیداری‌ست به نخستین نظّاره‌ی گریان، و قطره قطره در رگ جان فرو ریختن. 

مصیبتی‌ست بی‌قامت 
و برکتی‌ست بی‌نهایت؛ 
این اشرف مخلوقات،
زمین. 

حلمی |‌ کتاب اخگران
این اشرف مخلوقات، زمین | کتاب اخگران | حلمی
۰

دوش می‌رفتم از آن معبد پنهان..

دوش می‌رفتم از آن معبد پنهان سوی دوست
زان ره بی در و بی پیکر تودرتویِ دوست
از ره خاک مرو، جاده‌ی دل خاکی نیست
زائر روح نباشی نرسی تا کوی دوست

حلمی

دوش می‌رفتم از آن معبد پنهان سوی دوست | رباعیات حلمی

۰

دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو می‌خواند

دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو می‌خواند
چنان کردم که فرمودی و کس جز ما نمی‌داند


اگر چه دور در جسمیم و لیکن جانِ نزدیکیم
به دریا می‌زنم دل را و دریای تو می‌راند


من آن خورشید بیهوشم که از چشم تو می‌نوشم
تو آن دریای فرّاری که درد کهنه بنشاند


خلایق را نمی‌دانم چه دلخوش کرده‌ی هیچند
تو خود عشقی و ایشان را چرا عشقت بترساند


مرا موسیقی چشمت چنان از خود به در کرده
که گر افلاک در ریزد مرا نتوان بلرزاند


چنان در عشق رقصانم که صد کشور به هم کردم
ولی خاک مرا یک دم کسی نتوان بلغزاند


امین عشق تو حلمی به دنیایی که دنیا نیست
چنان خو کرده در طوفان که طوفانها بغرّاند

دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو می‌خواند | غزلیات حلمی

۰

از اتّفاق نیست اینجاییم

از اتّفاق نیست اینجاییم، حال که به اتّفاق اینجاییم. 
بزمی‌ست در درونِ رزمی که در آن دیوان هلهله می‌کشند و جان می‌ستانند و مغز به دیگ بی‌عنصری خویش فرو می‌ریزند. 

می‌نگریم؛ از آستینِ قدرت، عشق هنوز دست نجنبانده.
می‌نگریم؛ به اشاراتی که هنوز خلقِ خفته درنیافته.
می‌نگریم؛ به ستیزی که در حدّ هیچ رزمنده نیست.
و می‌نگریم؛ به جام‌درکشیدنی که در قاموس هیچ نوشنده نیست.

از اتّفاق نیست اینجاییم.
خورشیدی به زیر خاکستر است.

حلمی | کتاب اخگران
از اتّفاق نیست اینجاییم | کتاب اخگران | حلمی
۰

درون سینه‌ام غوغادلی خاست

درون سینه‌ام غوغادلی خاست
که از مغرب به مشرق شعله آراست
درون آتشی می‌سوزم از عشق
که آغازش نه اینجا و نه آنجاست

حلمی

درون سینه‌ام غوغادلی خاست | رباعیات حلمی

۰

شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند

شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند
حاضران روح را هر شب به مهمانی برند


عاشقان گر گود بنشینند پُر بیراه نیست
خاضعان عشق را آخر به چوپانی برند


سایه چون بر طینتش خطّ تباهی می‌کشد
ای بسا هم نوربخشانی که ظلمانی برند


مجلس موسیقی است و میزبانان فلک
هر که پیداتر نشیند را به قربانی برند


آزمون‌ها سخت و ما هم جمله با سر باختیم
برده‌ی جام ظفر را هم به قپّانی برند


نو شود امسال و هر سال از شما بیدارها
خفتگان را نیز در بند پریشانی برند


هر چه از پیراهن جان بوده برکندی و حال
حلمی بی‌خانه را هر جا که می‌دانی برند

شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند | غزلیات حلمی

۰

آرام تویی، اگرچه آرامی نیست

آرام تویی، اگرچه آرامی نیست
فرجام تویی، اگرچه فرجامی نیست
بیدار منم به مردم خوابیده
تا میکده‌ی روی تو جز گامی نیست

حلمی

آرام تویی، اگرچه آرامی نیست | رباعیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان