عشق رها کرد از این جاده ی بن بست مرا
کشت از این دست و بقا داد از آن دست مرا
رستم از این آدمی و زانسوی دیوار فلک
آمدم و گفتم و رقصیدم و این است مرا
حلمی
عشق رها کرد از این جاده ی بن بست مرا
کشت از این دست و بقا داد از آن دست مرا
رستم از این آدمی و زانسوی دیوار فلک
آمدم و گفتم و رقصیدم و این است مرا
حلمی
به جان آتش زدی و دُرّ شکفتی
ز نو گنجینه های خوش شکفتی
درون پرده های عشق تا صبح
عجب افسانه های تازه گفتی
حلمی
کرد عالم خدمت عشّاق، مست
هستِ عالم از دمِ عشّاق هست
عقل بر صد صحنه ها بیکارگرد
عشق در صد پرده ها خود داربست
حلمی
این قرار عشق آدمخوار چیست
زو که ما را می کُشد دیدار چیست
گفتمش: زیبای من، با ما خوشی؟
خنده زد: «با ما خوشی؟»، گو کار چیست
حلمی
همه سو نظر چو کردی نظری به سوی ما کن
سخن سکوت بشنو، دم آدمی رها کن
دم آدمی چه باشد؟ دم آسمان عزیز است
دم آسمان بگیر و گوش محرمانه وا کن
حلمی
تا که خبر خواستم از خویشتن
سرزده برخاستم از خویشتن
عشق مرا خارج از این دلق برد
رستم و آراستم از خویشتن
حلمی
حدیث صوت و نورست این که در ویرانه ها افتاد
سرود آفتاب نو که در میخانه ها افتاد
اگر گوش نهان داری بیا و بشنو این آهنگ
که نام باده دیگربار سر پیمانه ها افتاد
حلمی
ماه جهانی و هم خوبتر از این توئی
نور خدا در شب شرک سلاطین توئی
هر که دهد از خودست، تو ز خدا می دهی
رحمت بی قید و شرط بر دل مسکین توئی
حلمی
چشم سوّم، چشم پنهان، چشم جان
دارد آن دلبرگها اندر میان
چشم پنهان باز کن پیدا شوی
خود ببینی کیستی در لامکان
حلمی
گشت ز نو خانه ی ما لامکان
نیست در این خانه کسی را زمان
قصد که زین خانه به بالا رویم
آنسوی این قاره و این کهکشان
حلمی
سزد هر دم بمیرم در ره عشق
به پا خیزم ز نو در درگه عشق
سزد کار تو کردن بی شب و روز
که بینم هر شبی روی مه عشق
حلمی
گوش بسپارید به یک گفتگوی خاموش
تواضع شیوه ی شاهان عشق است
دم حقّ دارد آنکس جان عشق است
عقابِ روح گردِ اوج پیما
به اقلیم خدا دربان عشق است
حلمی