سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

موسیقی خداست این

موسیقی خداست این
مایل جان ماست این


روح شو و نگاه کن
بارقه ی لقاست این


هر چه که گوش می کنم
صحبت آشناست این


دوش به خواب دیدمش
مالک خوابهاست این


صبح ندیدمش دگر
باز که را کجاست این؟


از دم اوست جان ما
مقدم و مبتداست این


انا الیه راجعون
مأخر و منتهاست این


دوش مرا نهیب زد
از تو کجا جداست این؟


روح اگر ز جام او
طرف برد به جاست این


سالک اگر ز باده اش
نوش کند رواست این


حلمی اگر ثناش گفت
خدمت بی ریاست این

موسیقی خداست این | غزلیات حلمی

۰

در چلّه گاه جانت من جز خطر ندانم

در چلّه گاه جانت من جز خطر ندانم
از رزمگاه دیوان هرگز حذر ندانم


گفتا به خانه ی دور با ما سلانه برخیز
گفتم سلانگی چیست؟ من این خبر ندانم


آری به منزل دوست باید به جان پریدن
هر سنجری به جز دوست جز رهگذر ندانم


دارالولایت عشق آن سوی آسمان هاست
بی شک که تا در دوست من هیچ در ندانم


سلطان شبی مرا گفت آیینگی تمام است
یعنی که از جهان هاش دیگر اثر ندانم


بس کار ما عجب شد، کس هم ز ما نپرسید
کس هم بپرسد آخر،‌ من -کور و کر- ندانم!


با خلقتی که کردی من پای رفتنم نیست
مر حلمی ام تو کردی، جز بال و پر ندانم

در چله گاه جانت من جز خطر ندانم | غزلیات حلمی

۰

تا سخنش بر سر جانم شکفت

تا سخنش بر سر جانم شکفت
نیست شد و از دو جهانم نهفت


گفتمش ای روح خدا نیستی
گفت پس این دُرّ روان را که سُفت؟


سُفت هم او بر سر جانم نشست
من به سکوت آمدم و تو به گفت


گفت که من نیز نگویم سخن
خود سخن آید سر تو جفت جفت


صوت و هجا از نفس عشق خاست
عشق سخن گفت و هم او خود شنفت


وه عجب از عشق و تو استاد عشق
حلمی از این مسئله عمری نخفت

تا سخنش بر سر جانم شکفت | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Vasily Kalinnikov - Symphony no. 1

۰

امتناعی ست مرا از روش جلوه گری

امتناعی ست مرا از روش جلوه گری
خود ندانم که چه است این سبب بی خبری
 
دوش دلبر ز رخی گشت و نهانم بگرفت
آمد او از دری و رفت به ناگه ز دری
 
شاهد مردن خویشم که بدین گونه خوشم
چه نشاطی به میان است و چه پنهان ظفری
 
دیرگاهی ست که من دست ز جان می شویم
تا برانم ز دلم شائبه ی خیره سری
 
عاقلان هر دمی از صورت خود می گویند
سیرتی هست مرا از همه اوهام بری
 
معبد باختر از شیوه ی نه گانه رود
هشت دردانه به ناگه بنماید نظری


شهر نادیده به حکم ازلی خاموش است
لیک پرغلغله از دسته ی پاکان و پری
 
گر بخواهی که به یک جلوه تو را راه دهند
باید از جامه رها گردی و از جان گذری
  
وطن روح بیا تا که وصالت بدهند
حلمیا زین وطن خاک تو راهی نبری

امتناعی ست مرا از روش جلوه گری | غزلیات حلمی

۰

خدمت خلق آمده ام خلق به خدمت ببرم

خدمت خلق آمده ام خلق به خدمت ببرم
طبل شهانی بزنم مهر صدارت ببرم
 
هر چه تنی را که در او عشق ندارد اثری
تیغ نهانی بکشم جانش غارت ببرم
 
دوری و دیری مرا دوست ببخشای و بر آ
غیبت خود کردم و این بار غرامت ببرم
 
دردی ست بی حدّ و مرا این درد درمان نشود
کی به شفا خو کنم و جان به شفاعت ببرم
 
من سوی خلقان نکشم رخت تن و ناز و نما
گر بروم سوی کسی دام اسارت ببرم
 
مُلک سلیمانی خود دادم از آن روز ز کف
تا شب عثمانی خود را به عمارت ببرم
 
باز گذشتیم و گذشت تا که به حلمی برسم
حال در این طلعت روح گنج عبارت ببرم

خدمت خلق آمده ام خلق به خدمت ببرم | غزلیات حلمی

۰

نور تو زد،‌ عالم و آدم خوشست

نور تو زد،‌ عالم و آدم خوشست
این دم و آن صورت بی غم خوشست


موسیقی عشق میان من است
هر چه که می گویم و گفتم خوشست


از نفس توست همه این سخن
زخم بسوزاند و مرهم خوشست


این قلم روح که جان من است
هر چه برقصانی و رقصم خوشست


هر چه بگردانی و تابم دهی
هر چه بپیچانی و پیچم خوشست


هر که بگوید که چه است این سخن
گویم از آن راحله ی دم خوشست


هر که به حرف تو بگیرد خطا
گویم از آن رایحه مستم، خوشست


صوت تو زیر و بمش آرامش است
هو بزند هی بزند هم خوشست


ای دل من صورت ظاهر مبین
نکته ی پنهان که بیارم خوشست


من چو از آن قافله فرمان برم
هر چه بگویند و پذیرم خوشست


حلمی از آن روز که آزاد شد
طبل خدا گشت و به عالم خوشست

نور تو زد عالم و آدم خوشست | غزلیات حلمی

۰

منگر به شکل بیرون، همه کس خراب دارد

منگر به شکل بیرون، همه کس خراب دارد
به درون شو روی جان بین، شکل آفتاب دارد
 
همه روح و نور بینی چو به عشق بازگردی
همه حوروش، خدایی، نه یکی عتاب دارد


چو خدای باش و برتاب به همه جهات هستی
که خدا به ذات تابد، نه که انتخاب دارد 
  
چه چری به عقل و وهم و به چرای گاه پرسش؟
تو یکی نظر بفرما، دو جهان ثواب دارد
 
همه خاک میهنت شد که به ناز تن اسیری
برو این همه رها کن که جهان حساب دارد
 
ز دلی که رفت نورش تو بر آ که بازگردد
ز برون پیاله خالی ست، ز درون پر آب دارد
 
چه رهی و آفتابی ز نهان فتاده ما را
لب هرزه بند و برتاز که سخن عذاب دارد
  
حلمی ار خموش باشد دم عشق باز ماند
ورنه روی و جان مستش بی سخن خطاب دارد

منگر به شکل بیرون، همه کس خراب دارد | غزلیات حلمی

۰

دیدی که دلا چگونه مطرود شدم

دیدی که دلا چگونه مطرود شدم
مردی بُدم و چگونه مردود شدم
 
آن حلقه ی عاشقان که تو می گفتی
رفتم و در آن سوختم و دود شدم
 
من خاک بُدم، چگونه بر باد شدم
از بود و نبود خود چه نابود شدم
 
آتش زدم این خویشتن خواب زده
در مجمر جان عاشقان عود شدم
 
برخاستم از چرخ نُسَخ پیچ عدم
بیدار شدم، روح شدم، رود شدم
 
صد عمر زیان دیده بر این خاک گذشت
تا روی تو دیدم همه تن سود شدم
 
از کعبه و آتشکده فریاد زدم
در میکده آن چه عشق فرمود شدم
  
حلمی شدم و نهان دو صد جام زدم
بر فرق پیاله چون کُلَه خود شدم

دیدی که دلا چگونه مردود شدم | غزلیات حلمی

۰

طعنه هایش طعنه های عشق بود

طعنه هایش طعنه های عشق بود
هر چه ما را گفت رای عشق بود


بی سبب بر جان ما لنگر نزد
موج و طوفانش ز نای عشق بود


گفت چون از گوشه ها بیرون شوید
خلقتی را نی نوای عشق بود


خفتگان را آتشی از غیر داد
صبح خیزان را صلای عشق بود


با کسان چون بی کسان دیدار کرد
بی کسان را آشنای عشق بود


مجمع خاموش او را بار داد
کان چنانی استوای عشق بود


پشت ما خم گشته از آوارها
راست قامت او عصای عشق بود


تکیه ی ما ناقصان بر خویش زد
هر دمی ما را ردای عشق بود


گفت حلمی وصف کور از عشق خاست
گفتمش نی نی ورای عشق بود

طعنه هایش طعنه های عشق بود | غزلیات حلمی

۰

چه می گردی میان جمع انسان؟

چه می گردی میان جمع انسان؟
بیا باز آ رفیق کهنه ی جان


بیا باز آ به جمع روح و دل کن
ز جمع عاقلان خرد و ترسان


بیا تنها شو و با خویش بنشین
که در خلوت ببینی جمع پنهان


نشستن با هر آنکس ذوق بخشد؟
چنین فعلی نباشد صرف جانان


چنین ذوقی به کام عشق ناید
تو را ذوقی بشاید زار و سوزان


سخن سر باز گویم وقت تنگ است
و ره سنگ است و باید خاست رقصان


ره عشق است و بس اغیار دارد 
برو و فارغ شو از این غیربازان 


پریشانی نشان پاک عشق است
رفیقا گشته ای هرگز پریشان؟ 


کلام زنده از حلمی شنیدی
که عشق آسان فتاد و نیست آسان

چه می گردی میان جمع انسان؟ | غزلیات حلمی

موسیقی: [IRFAN - The Eternal Return [2015 album

۰

سرباز تو در هر ره، کار تو کند با جان

سرباز تو در هر ره، کار تو کند با جان
دلدار تو با هر دل، می بخشد از این شریان

چون جان ندهد عاشق، دیگر چه کند آخر
چون سر ندهد سردار، ساغر چه کند درمان

باید که ز سر ریزی چون حکم کنم با تو
باید که به جان خیزی، چون من تو بخوانم هان

چون جام خطر نوشی کار تو فراموشی
مِی نوشی و خاموشی، این رسم خداخواران

چون عزم کنی دیگر از ناز و نظر بگذر
همراه شوی با ما، گریان و گهی خندان 

گاهی شب طوفانست، هم گاه بهارانی
هم گاه زمستانی، ویران کُن و خوش سوزان

گاهی به شفاخواهی گریان به تمنّایی
هم گاه چو جانبازان صد درد کنی بریان

ای درد تو درمانت، جز درد مجو با ما
ای مرگ به قربانت، جز خنده مزن گریان

ای گریه تو مسروری بر گونه ی مستوری 
ای خنده تو مسحوری در بزم خدامردان

ای روح تو مأموری تا طبل خدا گردی
حلمی برو معذوری از خانه ی بی دردان
سرباز تو در هر ره، کار تو کند با جان | غزلیات حلمی

۰

همه واصلان گریزند ز دمی که جام گیرم

همه واصلان گریزند ز دمی که جام گیرم
که به تک روم میان و دو جهان غلام گیرم


جاعلان و خامخواران، ناقدان، ددان، نزاران
هر چه را حلال خوانند همه را حرام گیرم


من و این ره میانه که به هیچ خامه ره نیست
ز کناره چون بپاشم به میان نظام گیرم


چه توام دلم!‌ نگارا! من و حرف خویش؟ هرگز!
هر زمان بمیرم از خویش ز شما دوام گیرم


به چه آزمون دشوار ز فصول جان گذشتم
چو سفر نمودم از خویش وقت آن که نام گیرم


دانش خام سویم تاخت که تو کهنه ای و گفتم
کهنه ام عزیز، بسیار! کی سوی تو خام گیرم


رغبتی غریب دارم که شبان ز راه پنهان
برکشم قداره از جان ز غم انتقام گیرم


قسمت خواص با تو که به علم محض سوزند 
آمدم ز راه باریک سوی خلق عام گیرم


من خواب و حرف بیدار؟ نه ز خود سخن نگویم
نیمه شب به شهر مستان غزل از تو وام گیرم


به دمشق عشق بنشست رهزن خیال و غم نیست
حرف حقّ چو تام خیزد حال غم تمام گیرم


حلمی از تو همرهی خواست که به دشت عشق تازد 
چه کنی به گوشه، ای دال! آمدم که لام گیرم

همه واصلان گریزند ز دمی که جام گیرم | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان