فاصلهی هستی و حقیقت، فاصلهی عشق و هیچ. اگر میتوانی این فاصله را پشت سر بگذار و در ما شو. عقل میگوید تو نمیتوانی و دل میگوید کار جز توانستن نیست.
فاصلهی هستی و حقیقت، فاصلهی عشق و هیچ. اگر میتوانی این فاصله را پشت سر بگذار و در ما شو. عقل میگوید تو نمیتوانی و دل میگوید کار جز توانستن نیست.
برای آنکس که نمیخواهد درد آزادی را بکشد چه میتوان کرد؟ برای آنکس که میخواهد متعلّقات هزارانسالهاش را با خویش نگاه دارد و در آن واحد از حقیقت دم زند - و چون چنین کند حقیقت از او بگریزد چرا که حقیقت زنده است و او مرده - و برای او که غمزهی صلح و کمال کند و خندهی دروغین زند - چرا که خندهی حقیقی از درخشش چشمان پیداست و از چین رنجها و عمق مردمکان رازدار - و او را که وهم وصال کند و وهم فراق کند و در کتابها و خرابهها سر فرو برده و خویش را تهی نتواند و لاف تهی بودن زند، چه میتوان کرد؟
آن حدیثیِ نقلقولی را نگاه کن چگونه از کلام حق به جهت اثبات و جانبداری از فکر خویش بهره میجوید. فکر تو باطل است ای نادان، تو باطلی، جهتات باطل است، نفسات باطل است، هستیات باطل است، هیچ حقی نمیتواند تو را راست کند، مگر اینکه زحمت کنی، خون و عرق بریزی و جان خود بالا آوری و این یک قدم ناقابلِ بینهایت را برداری و خود را به آغوش حق افکنی.
آن حدیثیِ نقلقولی را نگاه کن،
آن احمق را.
حلمی | کتاب لامکان
هیچ کس نمیتواند حقیقت را تبدیل به ایدئولوژی دلخواه خود کند و از آن ماهی دلخواه خود را بگیرد. هیچ فهم مشخّص و قالببندیشدهای از «آن» وجود ندارد و هر کس «آن» را در مشت بسته نگاه دارد آن مشت از هم میپاشد و آن قالب فرو میریزد. صرفاً با مجرا و محلّ عبور بودن میتوان در خدمتش بود، در خدمتش زنده بود و زندگی بخشید.
حلمی | کتاب لامکان
اهریمن با موسیقی دشمن است، چنانکه زاهدان از صدای ساز میگریزند. زاهدان، فرستادگان اهریمناند و جنگ ایشان با زندگیست.
زاهد عارفنما دامن انسان گرفت
مدّعی حق بُد و بوسه ز شیطان گرفت
ای برهی بندگی جنگ تو با زندگی
نیک شنو وصف خود: دیو که قرآن گرفت
حلمی | کتاب لامکان
هنر از واقعیت برتر است، چنانکه خیال از وهم. نه هنر برای هنر، نه هنر برای شما، بلکه هنر از خدا، برای خدا، از جهان خدا برای جهانیان خدا.
سخن از گفت بهتر است، چنانکه خاموشی از حرف، که حرفها را باد آورده باد میبرد و سخن خود باد است از ناکجا، خود خاموشیست و از بینهایت آمده شما را بر بالهای خود تا بینهایت میبرد، و از مرکز قلبتان با شما سخن میگوید. چنانکه این صدای خداست، گویی صدای شماست که با شما سخن میگوید.
کلمه موسیقیست و موسیقی کلمهی به سخن درنامده، از سخن برتر، از سکوت جوشیده، از جهان بالاتر، از خوابها و آبها آنسوتر، بر تاج سر شکفته، از مرکز قلب در عالم جوشیده. کلمه خود خداست و موسیقی خدای به سخن درنامده؛ تمام عشق، از عشق بالاتر.
هنر آن بار است که عاشق از آسمان بر زمین مینهد.
حلمی | کتاب لامکان
عاشق میگوید وقتی همه کس منم، با که بجنگم؟ وقتی من همهام، با که در خود بجنگم؟ همه در من به جنگاند و همه در من به آشتی. تاریکی آنگاه است که چهره میپوشانم و نور آنگاه که حجاب میگشایم.
سفرهی ستارگان تنم تا بیانتها گسترده.
حلمی | کتاب لامکان
بزرگواری و بزرگی از تو نیرو میگیرد. هرچند در گوشههایی و به منظر جهان نیستی، لیکن ناگریز جهان از تو پر است، و جهانیان گرچه از تو بیخبرند، از تو پرند. عاشقی و عشق از تو به خود مجهّز است. عاشقی از توست که عاشق است، محبوب من!
آوازهی توست در هر سو، ای بلندترین آواز خاموشی! ای ناخواندهترین کلام و ای کلمه از تو ملبّس. کلمه تویی که در جهان پاشیده. کلام تویی و نام تویی در هنگامهی وصل، و در بیرحمترین هجرانیها، آن هنگام که هجرانی به شوق وصل تو در طرب است.
طرب تویی. تب تویی در این طولانیترین شب. خواب تویی و بیداری تویی و زاری در این طربناکترین هنگامهی بیزاری تویی.
حلمی | کتاب لامکان
هر کس درست همانجاییست که خود ساخته است، اسیر در اسارت و آزاد در آزادی، خفته در خواب و بیدار در بیداری. اسیر باج اسارت میدهد و آزاد بهای آزادی میپردازد.
آنکس که نمیتواند، انتقاد میکند، آنکس که میتواند، کار. نقزن از نق سیر نمیشود چون این عادت اوست، عادت از او نیرو میگیرد. آنکس که کار میکند نمیتواند ناله کند، چون قاب عادت را شکسته است، او زنده است.
آفتاب بر سر خواب و بیدار یکسان میتابد، خواب میگوید آفتاب زحمت من است و آمده عرقم بستاند، نفرین میکند و اصم میماند. بیدار آفتاب را شکر میکند و میگوید امروز مرا چه خدمتی بهر زندگی سزاست؟ میبالد و برکت میبخشد.
حلمی | کتاب لامکان
آزادی دو گام دارد، از بند خویش و از بند خلق. آن خلق هم از خویش است. پس آزادی یک زنجیر دارد و آن خویش است و باید گسست.
پیام برای دل دردمند است، برای خلق نیست. خلق مذهب خویش دارد و آن مذاهب هواست. پیام خدا برای سالک دل است، برای آنکه در آستانه ایستاده و میخواهد داخل شود و جسارت دخول میطلبد.
حقیقت در هیچ کتاب نیست، حقیقت در قلب است. سکوت در قلب است و صدا در قلب است. و خداوند میگوید: «کتابها را ببند و به سوی من تهوّر کن.»
حلمی | کتاب لامکان