شاهزاده از کوه پایین آمد. دمخور عشق و همدم آتش. آنچه بود گذشته بود. جلال و شکوه، ستیغ و خروش. حال تاریکی محض، و مشعلی بر فراز در میان مردگان.
هوا سخت، خاک چسبنده و امید از هر سو بیچراغ.
شاهزاده از کوه پایین آمد.
با زمزمهای بر لب:
"ای روشنی بیحد!
راهبانم باش."
حلمی * کتاب شاهزاده
این قافلهی دواندوان سلّانه
این چرخ کج به راستی افسانه
این خامشی به نور پنهان آلود
وین روشنی به هیچ ره پروانه
این راز که سوز و ساز وارون دارد
این عقل جد شبانه بدمستانه
این وصف هزارسالهی تکراری
هر بار به شیوهای هنرمندانه
نبض کهنی که کوب دیگر دارد
عهد حجری به چرخ نو جولانه
پیر خوش ما چراغ عالمتاب است
در غمزده تار و پود این ویرانه
حلمی دل شب به کوی یاران برخاست
احسنت بر این قیام و این میخانه
اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی
جهانی پشت سر باشد به یک آنی به چنگ آیی
مشو غرّه به ابلیسان که ابلیسی کنند از نان
چو نان از دیگری آید تو در آن وقتِ تنگ آیی
در آن تنگی تو میبینی خدا با هیچ ابله نیست
نه بتوانی که بگریزی نه بتوانی به جنگ آیی
نه بتوانی به سر خیزی که من آن نور اللهام
نه بتوانی کمر گیری و در اوهام رنگ آیی
مشو غرّه به تخت و نام، دهان بگشایدت این دام
خوشان اندازت از بام و در دامان ننگ آیی
شنو از حلمی عاشق یکی پندانهی آتش
اگر حکم مُغان باشد به یک آنی به چنگ آیی
تو در من و من بر دار، من بی خود و تو در کار
من خود به فنا دادم تا راه برم دربار
صد گونه بنوشانی، صد گونه برقصانی
آنک بزنی بر دل: اندازه نگه میدار!
اندازه تویی جانا، من نیک نگهدارم!
با کیست سخن گویی؟ آیینه که بر دیوار
این کیست که میگوید؟ این کیست که میجوید؟
این نیست به جز باده جوشیده ز جان یار
این رقص که میریزد از سینهکش دستان
این واژه که میرقصد سوزیده ز هر پندار
گفتی و معمّایی، گفتی و سخنسایی
گفتی و نمیدانم زین گفت و شد و دیدار
من هیچ نمیدانم، جز هیچ نمیدانم
این هیچ هم از لطف جام خوش بیکردار
ای بیصفتان با من در رقص خدا آیید
ای بینظران اینک این جوشش بیتکرار
حلمی سفر آخر با عشق یکی آمد
جانی بُد و جانان شد تنها به شب بیدار