از همه بی خودترم، بار خدا میبرم
چشم چو بندم دمی آنِ دگر میپرم
روحم و بالاترم از سبلان و سهند
روحم و از صد خم این فلک آنسوترم
یک نفسم تا دمشق، یک نفسم تا حلب
جامهی غوغاییان بر تنشان میدرم
یک نفسم کربلا، یک نفسم تا منا
طاقت خونخواهی قوم وفا میخرم
یک نفسی از تبت مست ز جان میشوم
تا نفسی از هرات عطرفشان بگذرم
یک نفسم قندهار، یک نفسم تا خجند
تا شب اهریمنان در شط تَش بنگرم
یک نفس از جان رشت جام کشم اصفهان
سنّت بیچاره را تا به شرر بسپرم
آه چه حالم از این در همه سو پر زدن
آه چه دیوانهام، آه چه بلواگرم
صعده و صنعا روم سوی دیار سبا
آه صبا را خدا تا به سبا میبرم
عقل بیا کور شو، چرخ برو لال میر
از گوهر پارسی تاج سخن بر سرم
حلمی از این خوابگه خدمت مهتاب کرد
بر سر وی قد کشید تاج هزارانپرم
در میان برف و طوفان زیستن
نیک باشد با حریفان زیستن
راهْ صعب و پای سنگ و خانه دور
رهرویی شوریده زین سان زیستن
ماه در کف، چشم در جان دوخته
سایه را وا داده، با آن زیستن
بی رفیقان تک به دریای عدم
با غریبانی بِه از جان زیستن
ساز دارد روح با خود راستی
با نوایِ سوزِ پنهان زیستن
باک را بایست در مِی سوختن
تا توان چون شعله رقصان زیستن
با حقیقت خویشتن آراستن
فارغ از شرع زبونان زیستن
خوشخوشان، قانون خود، معنای خود
ماورای حدّ انسان زیستن
بر زمان پتک خموشان کوفتن
بر زمین با مهر جانان زیستن
همچو حلمی آخته از کام عشق
در شبی از نیزه باران زیستن
گفت او که رفیق جانی است
ابتدا جمهوری ویرانی است
ابتدا فکر و عقیدت تو به هم
زاری و جنگ و غنیمت هر قدم
تا بسوزد ریشهی هر آرزو
اهرمن کوچه به کوچه رو به رو
تا بپاشد ریشهی مفتیبری
مفتیان خانه به خانه مشتری
تا بریزد مذهب منساخته
عشق صد نقشهها پرداخته
تا عمارتهای نو افراشته
عالمی نو بر خرابی کاشته
*
خاک از نیکی و از زشتی تهیست
آدمی باشد که لوح ابلهیست
آدمی در ماه بیند روی دیو
آدمی این بندهی غول و غریو
آدمی چون شد رفیق حرص و آز
همدم رمل و سِطِرلاب و مجاز
آنگهی غولان برون از غارها
در میان و هر سویی مردارها
دوزخ و فردوس جان آدمیست
هر چه از افغان و شور و خرّمیست
ناسپاسان چون به هم آیند مست
زر شود مسّ و ظفر گردد شکست
*
بایدا این گامها بر گامها
رنجهای نو سر آلامها
"موسقی زهر و اصوات پلید
گوشههای وهم و ارواح شهید
ادّعا در ادّعا نابود باد
جسم و عقل ناسپاسان کود باد"
تا بسوزد این زمان بار کهن
تا بریزد فکّ پر حرف و چکن
تا بپرّد طاعت شیطان ز سر
راست گردد قامت این عبد شر
بس شرار و شعله از اعمال خویش
بر شود تا خوش شود احوال خویش
آنگه از جان بر دمد نور نخست
آنچه از جان بر دمد خود نور تست
*
بس سپاس ای حضرت بودن سپاس
شکر بودن میکنم بس شکر خاص
بس سپاس از این دم بی حدّ نور
شکرت ای جان گدازان در تنور
شکر باید تا که گندم نان شود
شکر باید تا جسد پرجان شود
شکر باید با عمل برخاسته
این چنین شکری به عشق آراسته
این چنین شکری نهایت کارها
راست میگرداند و پندارها
چون سخن با شکر حق آغاز شد
دفتر بس معجزتها باز شد
هم سخن با شکر میباید ببست
تا رسد از شکر برکت دستدست
کودکان پُربهانه نگر، مرغکان دام و دانه نگر
واعظان حجب و حیای در صف خرابخانه نگر
دختری به شیخ میخندد، یک شبح به خویش میبازد
بهجتی طلسم میریزد، شام عارفانه نگر!
من شبی به خواب میدیدم این همه که خار چشمان است
من شبی خراب میدیدم، تو کنون خوشانه نگر
آسمان ستاره میبارد، جان من خراج بگذارد
ای زمین که خوب خاموشی امشب این سمانه نگر
از عمامه جهل میپاشد، از عبا فتن سرازیر است
الّهت به جبن میخواندی، اهرمن به خانه نگر
ای دل از خروش رحمانی بر تو این خرابه رقصانی
زلفک خیال میبند و آن جهان روانه نگر
کاوهات ز خویش میخیزد، نامهی ضحاک میپیچد
حلمیا به ساعت جام چرخش زمانه نگر
ای غرقهی روح! نوشدارو با توست
ای راحله! در حادثه پارو با توست
ای دوست که در وادی طوفان گردی
میروب خس و خاک که جارو با توست
رفیقان! شب و موعد روشنیست
پگاه می و ساعت بیمنیست
لبالب بده ساقیا جام را
که می چارهی شورش بهمنیست
عشق دمی صامت است، میوزدت هیچوار
در شب طوفانیات ساده کن این کار و بار
شعلهکشان مستِ مست، نیست شو زان هستِ هست
ریشه بسوزان برو خاک شو زان خاکسار
عشق شفا میدهد زین همه دیوانگیت
رنج فنا میشود از دم آن مشکبار
قلک آگاهی خاک و فلک در شکن
روح شو پرواز کن زین خرک مرگبار
راحت جانان طلب، غیب شو پنهان طلب
هو بزن و نعره کش، گنج شهانی بیار
رحمت حق میرسد، نور فلق میرسد
عاشق و دیوانهوار بذر جهانی بکار
خمره بیار و ببر سکّه و گنج شراب
نوش کن و جام زن، یک نه هزاران هزار
حلمی عاشق برو مست شو هر روز و شب
از سر خود وارهان زحمت چرخ نزار
خوشحالم چنانکه در قلب هزار پرنده آواز میخواند. خوشحالم چنانکه در قلب هزار عقاب پرواز میکند. خوشحالم چنانکه هزار سرباز شمشیر میکشد و هزار سردار به خاک میافتد.
خوشحالم چون واژگونی عمارت کهن، و خوشحالم چون برخاستن قلّهی نو. خوشحالم، میخواستم از این زمین خراب بگریزم. خوشحالم، میمانم که آبادش کنم.
خوشحالم؛
چنانکه آسمان با سر به زمین میخورد،
و سپس با قدی افراشتهتر برمیخیزد.
حلمی | کتاب آزادی
فریبای دل، خاک دیبای دل
به سرمنزلی موج بینای دل
ز سرچشمهای خواب مردمنما
تمام رهی ماه رویای دل
جهان از تو بازیگر صحنههاست
سراپا گُلی ای شکیبای دل
دل از غصّهی خلق ماتمپرست
خراشیده بر بوم بلوای دل
مگر شادیات ظلمت ما برد
محاکات ما؛ راه! ای رای دل
سراسیمه بین خلق بیهودهزی
به هر تودهای حکم برپای دل
من از یک سویی خلق از یک سویی
به دوزخ مران این پریسای دل
به فصل عرق جام چون خانه است
لهاسا دل و یار بودای دل
اگرچه شب از باده افزونتر است
بخوان حلمی از شمس حالای دل