ای آنکه دانی میروی، در بینشانی میروی
بر هیچچیزی بستهای، در بیکرانی میروی
اسباب را وقعی منه! این خوابها را وارهان!
برجَسته بر دوش جهان در بیزمانی میروی
چون میفشانی رُستهای، چون مینمایی جُستهای
چون میرهانی میرهی، چون میرسانی میروی
بس حقگزاران سالها گمگشتهی تمثالها
تو خاصه در بیصورتی چون بیگمانی میروی
بتراش روی یارها ای از همه بیزارها
این کار، کارِ کارها را چون بدانی میروی
بنواز صوتِ مست را تا بشکند بنبست را
جانِ فرازوپست را چون میکشانی میروی
این کودکان گِردِ تو خوش از لایلایی خفتهاند
بیدار را پندارکُش چون میدرانی میروی
زیر و زِبَر چون بنگری هر دو به چشم آذری
هر دو یکیاند و به جان چون نیک خوانی میروی
حلمی به دِیر اخگران در بزمگاه لامکان
چون پارهها از جان خود بس برجهانی میروی
ای عمق تو سرمستی در درد چه میپایی؟
ای رایحهی خامش این شامه چه آرایی؟
هم خطّ عدم خوانی، هم هست قلم رانی
ای هیچ چه هستانی در پیچ هیولایی
من قصّه نمیدانم، هست تو دل و جان پخت
روح و گوهر و کان پخت در کورهی تنهایی
تکتر ز تو تنها نیست، تنهاتر از این جا نیست
تنتر چو تو تنها نیست ای روح اهورایی
سخت است و نشاید گفت دل را که چه میریزد
حرف تو چه میبیزد در سینهی عنقایی
با این همه آدموار، صورتمه و جانخونخوار
پیوسته چه در رفتی؟ آهسته چه در آیی؟
دمدم به که میبخشی هست و قدم خود را؟
هستی که نمیفهمد این بذل مسیحایی
تو ذات کنی تقسیم، جز این تو نبتوانی
جان گفت تو جانانی، میرخشی و میزایی
حلمی سخن حق را با خلقت دیرین گفت
هم خطّ و زبان از تو، هم قوّهی گیرایی
همره یاران بیمانند شو
همچو رازی که نمیدانند شو
گفت با من در شبی از مرگ تیز
کهنه میمرد از نوین و مرگ نیز
همچو آن شاهی که از کوه بلند
بازگشته در سرای ناپسند
خلعت شاهی و تاج روحبخش
کس نبیند جز به چشم آذرخش
استخوان محکم ز اطوار گران
سربلند از آزمون اخگران
جان شده روشن ز جسم گوهری
دل درخشان از وصال زوهری
مردها را دردها برساختند
این چنین رسمی که گوهر ساختند
بر سر احقاق رویاهای دور
مرد باید درد باشد در عبور
قطره باید جام اقیانوس را
درکشد لاجرعه، این کابوس را
روح باید برکشد شولای باد
بندگی خِفت است و میباید قباد
شاد میباید بود در توفان رنج
چون بزاید رنج گوهر پنجپنج
سرزمین رازهای استوار
جایگاه ماست ای آگهسوار
بر زمین سخت چون دل داشتن
کی دگر این عشق مشکل داشتن
نقطهی تاریخ را کی آدم است
ای دل گوهرفشان اینت کم است
آنچه که پایان ندارد آن تویی
نیستی این جسم مسکین، جان تویی
حضرت و آقا و عین و صاد را
دور ریز و بر شو ماه شاد را
بهرتان می از قباد آوردهام
ای غمینان مهر و داد آوردهام
حجرهی حق گرچه بر کس فاش نیست
بهر عاشق حاجت کنکاش نیست
***
در شب بزم کبیران دوش مست
بیخود از خویش و خوش از جام الست
بهر این سرگشتهی بیافتخار
حلقهی پنهان گشودند از بهار
من که بیباور دل از حق بافتم
عاقبت جان بر سر حق یافتم
هر چه بود از آستان داد بود
این چنینی پروانهای شهزاد بود
لاجرم جان در مقام عشق باد
تا ابد این جان به نام عشق باد
همه کس بذر نهفته، همه کس خانهی خفته
همه کس ظلمت پیدا، به درونْ صبح شکفته
همه رو روی نگارین، همه سو سفرهی دیرین
همه از وسع دل خود خبر عشق شنفته
همه جا ملکت عشق است و تو در عشق نشستی
چو تو در عشق بخیزی بشوی گوهر سُفته
سفر تلخ و گرانی ز جهانی به جهانی
که به هر مرحله آنی به در گوش تو گفته
کمر حرف چو خم شد به سوی معنی سفر کن
منشین حلمی عاشق سر جا شسته و رفته
ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم
یا رب مددی فرما تا سوی تو باز آیم
یارا نظری افکن بر این تن بیپیکر
تا کشتی پیمانه تا خانه بپیمایم
افسانهی جان گفتن بی حرف تو بیراه است
راهت بنما تا خود زین آینه بنمایم
زان ساعت روحانی یاد آورم ای مرشد
بی خویش و تنم خوش باد یک لحظه بیاسایم
از جامه برونم کن تا جام به دست آرم
این جامه چو بدرانم با روح همآوایم
از شوکت پیمانه یک چشمه چو فاشم شد
زان ثانیهی خامش صد گونه به هوهایم
از چیست که میگویم وصف تو به صد تعبیر؟
شاید که یکی از صد با لطف تو بربایم
حلمی چو سَحوری زد در کوچهی بیخوابان
زنگار دل ایشان زان آینه بزدایم
موسیقی: Prequell - Part V