سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

هر چه به‌جز عشق پشیمانی است

هر چه به‌جز عشق پشیمانی است
هر طلبی جز تو به ویرانی است
نامِ تو از فرقِ فلک ریخته‌ست
آه از این ره که به پیشانی است


حلمی

هر چه به‌جز غشق پیشمانی است | رباعیات حلمی
۰

سرخوش و شادمانه..

سرخوش و شادمانه بودم دیروز، چون می‌دانستم فردایی هست. سرخوش و شادمانه‌ام‌ امروز، چون می‌دانم فردایی نیست و در این لحظه تا ابد بر‌ خاک و خاکستران دیروز خواهم رقصید. حتّی حالی نیست، تنها رنجی‌ست بی‌کرانه که در آن خواهم سوخت و خویشتن خدایگونه‌ی خویش را خواهم آموخت. 


آنچه در من آغازیده، در من به سرانجام خواهد شد. کشتی منم، لنگر من و لنگرگاه من. طوفان منم و آب‌های بی‌کرانه‌ی موّاج، و آرام منم انگاه که آرامی نیست. فراز منم و فرود منم بر صخره‌های نخراشیده‌ی زمین، در این لحظه که حتّی انسانی نیست. 


کلمات‌ در بی‌کرانه می‌جوشیدند و بی‌یاور بودند.
بر زمین خشکیده چشم گشودم. بانگ برآوردم: آن یار و یاور جوشیدگانِ بی‌کرانه منم.


حلمی * کتاب شاهزاده

سرخوش و شادمانه.. | کتاب شاهزاده | حلمی

۰

عشق، بازی نیست..

عشق رزمی‌ست، و عاشقی همه فنون رزمندگی. سکون ناآرام شنیده‌ای؟ عشق، خروش سکوت است به گوش‌هایی که گشوده‌اند، به قلب‌هایی که پاره‌پاره‌اند، و به چشم‌هایی که اگرچه فروبسته می‌شوند امّا دمی نمی‌خوابند.

عشق اگرچه به یکباره رخ می‌دهد، امّا به یکباره نیست. چون شعله‌ای‌ست آرام‌سوز، چون نسیمی‌ست که در بطن خود بذرهای طوفان می‌پرورد و بر جان‌های آماده می‌پاشد.

عشق، شعر نیست که از بر کنی، و اگر شعر است شعر آگاهی‌ست. عشق، بازی نیست که تماشا کنی، و اگر بازی‌ست بازی مرگ و زندگی‌ست. عشق، کتاب نیست که بخوانی، و اگر کتاب است کتاب مبارزات است.


حلمی * کتاب روح
فصلِ مبارزات

عشق رزمی‌ست | کتاب روح | حلمی
۰

قاعده‌مندان روح، گوشه‌نشینان دل

قاعده‌مندان روح، گوشه‌نشینان دل
بی‌همه در خانگان، ما همه از جان دل


ما همه بی‌منزلت، ما همه از شأن دور
فارغ از اسباب خاک، صاحبِ احسانِ دل


نیست نیکی و بد، نیست وهمِ عدد
هست در نزد ما حقِّ نریمانِ دل


قافله‌ی دیر و زود دود شد و قصّه بود
هرچه ز خسران و سود هیچ به میزان دل


آتشِ جان کارگر بر همه خلق و بشر
روحِ جهان محتضر از دمِ سوزانِ دل


عشق یکی از ازل، تا به ابد در طنین
راه یکی و همین، سوی درخشان دل


از شب افسردگان پای کشان و بخوان:
هین طربم زنده کن در سحرستان دل


کاخ و عمارت مجو، در ره غارت مپو
ای شه درویش‌خو بر شو به دیوان دل


ساعت بزم است و می از ره بالا رسید
انچه که حالا رسید نوش به پیمان دل


خلق به قربان شاه، شاه به قربان جاه
هم شه و هم خلق و جاه هر سه به قربان دل


گفت برون از تن آ، برجه و سوی من آ  
چون که گذشتی شبی از در و دژبان دل


حلمی از آن راه شد تا که به درگاه شد 
ای بس از آن راه تا چاک و گریبان دل

قاعده‌مندان روح، گوشه‌نشینان دل | غزلیات حلمی
۰

ای آنکه دانی می‌روی..

ای آنکه دانی می‌روی، در بی‌نشانی می‌روی
بر هیچ‌چیزی بسته‌ای، در بی‌کرانی می‌روی


اسباب را وقعی منه! این خواب‌ها را وارهان!
برجَسته بر دوش جهان در بی‌زمانی می‌روی


چون‌ می‌فشانی رُسته‌ای، چون می‌‌نمایی جُسته‌ای
چون می‌رهانی می‌رهی، چون می‌رسانی می‌روی


بس حق‌گزاران سال‌ها گمگشته‌ی تمثال‌ها
تو خاصه در بی‌صورتی چون بی‌گمانی می‌روی


بتراش روی یارها ای از همه بیزارها
این کار، کارِ کارها را چون بدانی می‌روی


بنواز صوتِ مست را تا بشکند بن‌بست را
جانِ فرازوپست‌ را چون‌ می‌کشانی می‌روی


این کودکان گِردِ تو خوش از لای‌لایی خفته‌اند
بیدار را پندارکُش چون می‌درانی می‌روی


زیر و زِبَر چون بنگری هر دو به چشم آذری
هر دو یکی‌اند و به جان‌ چون‌ نیک خوانی می‌روی


حلمی به دِیر اخگران در بزمگاه لامکان
چون پاره‌ها از جان خود بس برجهانی می‌روی

ای آنکه دانی می‌روی، در بی‌نشانی می‌روی | غزلیات حلمی

۱

ای عمق تو سرمستی در درد چه می‌پایی؟

ای عمق تو سرمستی در درد چه می‌پایی؟
ای رایحه‌ی خامش این شامه چه آرایی؟


هم خطّ عدم خوانی، هم هست قلم رانی
ای هیچ چه هستانی در پیچ هیولایی


من قصّه نمی‌دانم، هست تو دل و جان پخت
روح و‌ گوهر و کان پخت در کوره‌ی تنهایی


تک‌تر ز تو تن‌ها نیست، تنهاتر از این جا نیست
تن‌تر چو تو تنها نیست ای روح اهورایی


سخت است و نشاید گفت دل را که چه می‌ریزد
حرف تو چه می‌بیزد در سینه‌ی عنقایی


با این همه آدم‌وار، صورت‌مه و جان‌خونخوار
پیوسته چه در رفتی؟ آهسته چه در آیی؟


دم‌دم‌ به که می‌بخشی هست‌ و قدم خود را؟
هستی که نمی‌فهمد این بذل مسیحایی


تو ذات کنی تقسیم، جز این تو نبتوانی
جان گفت تو جانانی، می‌رخشی و می‌زایی


حلمی سخن حق را با خلقت دیرین گفت
هم خطّ و زبان از تو، هم قوّه‌ی گیرایی

ای عمق تو سرمستی در درد چه می‌پایی؟ | غزلیات حلمی

۱

همره یاران بی‌مانند شو

همره یاران بی‌مانند شو
همچو رازی که نمی‌دانند شو


گفت با من در شبی از مرگ تیز
کهنه می‌مرد از نوین و‌ مرگ نیز


همچو آن شاهی که از کوه بلند
بازگشته در سرای ناپسند


خلعت‌ شاهی و تاج روح‌بخش
کس نبیند جز به چشم آذرخش


استخوان محکم ز اطوار‌ گران
سربلند از آزمون اخگران


جان شده روشن ز جسم گوهری
دل درخشان از وصال زوهری


مردها را دردها برساختند
این چنین رسمی که گوهر ساختند


بر سر احقاق رویاهای دور 
مرد باید درد باشد در عبور


قطره باید جام اقیانوس را
درکشد لاجرعه، این کابوس را


روح باید برکشد شولای باد
بندگی خِفت است و می‌باید قباد


شاد می‌باید بود در توفان رنج
چون‌ بزاید رنج گوهر پنج‌پنج


سرزمین رازهای استوار
جایگاه ماست ای آگه‌سوار


بر زمین سخت چون دل داشتن
کی دگر این عشق مشکل داشتن


نقطه‌ی تاریخ را کی آدم است
ای دل گوهرفشان اینت کم است


آنچه که پایان ندارد آن تویی 
نیستی این جسم مسکین، جان تویی


حضرت و آقا و عین و صاد را 
دور ریز و بر شو ماه شاد را


بهرتان می از قباد آورده‌ام
ای غمینان مهر و داد آورده‌ام


حجره‌ی حق گرچه بر کس فاش نیست
بهر عاشق حاجت کنکاش نیست

***

در شب بزم کبیران دوش مست
بی‌خود از خویش و خوش از جام الست


بهر این سرگشته‌ی بی‌افتخار
حلقه‌ی پنهان گشودند از بهار


من که بی‌باور دل از حق بافتم
عاقبت جان بر سر حق یافتم


هر چه بود از آستان داد بود
این چنینی پروانه‌ای شه‌زاد بود


لاجرم‌ جان در مقام عشق باد
تا ابد این جان به نام عشق باد


حلمی

همره یاران بی‌مانند شو | مثنوی حلمی

۰

همه‌ کس بذر نهفته..

همه‌ کس بذر نهفته، همه‌ کس خانه‌ی خفته
همه‌ کس ظلمت پیدا، به درونْ صبح شکفته


همه رو روی نگارین، همه سو سفره‌ی دیرین 
همه از وسع دل خود خبر عشق شنفته


همه جا ملکت عشق است و تو در عشق نشستی
چو تو در عشق بخیزی بشوی گوهر سُفته


سفر تلخ و گرانی ز جهانی به جهانی
که به هر مرحله آنی به در گوش تو گفته


کمر حرف چو خم شد به سوی معنی سفر کن
منشین حلمی عاشق سر جا شسته و رفته

همه‌ کس بذر نهفته، همه‌ کس خانه‌ی خفته | غزلیات حلمی

۰

مهر را برپا کردن

مهر را در چنین ظلمات برپا کردن هنر است. دستان بزم را در چنین اوباشکده گشودن هنر است، و جامهای تهی بر فراز چنین سه‌گانه‌ی شوم، به یگانگی از نور و صدا لبریز ساختن و افراشتن هنر است. 

چون همگان بدند نیکی هنر است، و چون همگان خوابند بیداری هنر است. در چنین زاویه‌‌ای به غایت تنگ، گشودگی و بخشایندگی هنر است. 

در چنین شبی زا به راه که دیوان جولان می‌دهند و بزرگی عار و مهربانی ننگ است، دستان فشرده از محراب ریا گشودنْ جرأتِ زیستن، قناعتْ رستگاری و دوست‌داشتنْ هنر است. 

حلمی |‌ کتاب اخگران
در چنین ظلمات، مهر را برپا کردن | کتاب اخگران | حلمی
۰

ندانستی هنوز..؟

سبو نیست. باده نیز نیست؟ باده که هماره هست. 
آدمیزاده نیست. روح نیز نیست؟ روح که هماره هست. 
صورت نیست. سیرت نیز نیست؟ سیرت که هماره هست.
نور نیست. آوا نیز نیست؟ آوا که هماره هست.

ندانستی هنوز پس از صد هزار قرن،
یکی بِه از صد هزار؟ 
هیچ بِه از همه؟

حلمی | کتاب اخگران
ندانستی هنوز..؟ | کتاب اخگران | حلمی
۰

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم
یا رب مددی فرما تا سوی تو باز آیم
 
یارا نظری افکن بر این تن بی‌پیکر
تا کشتی پیمانه تا خانه بپیمایم
 
افسانه‌ی جان گفتن بی حرف تو بیراه است
راهت بنما تا خود زین آینه بنمایم
 
زان ساعت روحانی یاد آورم ای مرشد
بی خویش و تنم خوش باد یک لحظه بیاسایم
 
از جامه برونم کن تا جام به دست آرم
این جامه چو بدرانم با روح هم‌آوایم
 
از شوکت پیمانه یک چشمه چو فاشم شد
زان ثانیه‌ی خامش صد گونه به هوهایم
 
از چیست که می‌گویم وصف تو به صد تعبیر؟ 
شاید که یکی از صد با لطف تو بربایم
  
حلمی چو سَحوری زد در کوچه‌ی بی‌خوابان
زنگار دل ایشان زان آینه بزدایم

ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم | غزلیات حلمی
موسیقی: Prequell - Part V

۰

به تو می‌نگرم

به جهان می‌نگرم؛ این شکلی از من است.
به خویش می‌نگرم؛‌ این شکلی از توست. 
شکل خویش بر جهان می‌فکنم. 

به کوهها می‌نگرم، شکل کوهها می‌شوم.
به دریاها می‌نگرم، شکل دریاها می‌شوم. 
به آسمانها می‌نگرم، شکل آسمانها می‌شوم.
به خاک می‌نگرم، خاک می‌شوم. 

به تو می‌نگرم؛ این شکلی از من است.
به تو می‌نگرم؛ تو می‌شوم. 

حلمی | کتاب اخگران
به تو می‌نگرم |‌ کتاب اخگران | حلمی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان