گفت سالکان خویش را از بحر شکستخوردگان برمیگزینم. چرا که ایشان فاتحان بزرگ دیروزند.
حلمی | کتاب اخگران
حلمی | کتاب روح
عشقِ بی تشخیص همچون ابلهیست
نیمسوزی در اجاق کوتهیست
دستِ عاشق دستِ کار است ای اصم
سینه از بار خموشی تفتهدم
حرف دل را در تنور سینهها
سوختن بایست بیآذینهها
تا نیفکندی دو دستان دعا
نیست آزادی و نی شادی روا
خرقهی زهد و عبادت سوخته
آتش نور و صدا افروخته
تا نگردد ظرف از ترشی تهی
مِی نریزد تا کُشد صد اندُهی
وقت مِی دریاب ورنه سرکهای
پیر گردی و ندانی که کهای
پیر گردی همچو پیران دغا
بوف شرع و شام شوم ادّعا
آنکت جانی تباه و خوفته
در جوانی دل سیه تن کوفته
پیر تشخیصی اگر، دردانهای
نونو و زیبا و جاویدانهای
ورنه چون صد شیخ کور و خُفت و منگ
قطب خواب و پیر نام و شِفت رنگ
ساز نو بردار، این رف خانه نیست
گوشهی وهم است این، جانانه نیست
گر بخواهی عشق، تا میخانه خیز
گر بخواهی سوختن، پروانه خیز
گر بخواهی جامه از حق دوختن
قرنها باید ز جام آموختن
قرنها باید به توفان باختن
تا به یک توفی جهانی ساختن
بادهی عشق است و امشب نوش باد
تا ابد پیمانهی حق جوش باد
از عشق تو یگانه جان در خیالخانه
هر شب صفاست با ما در جام بیکرانه
پیغمبران معکوس که جامه شرحه دارند
گویند روح میجو در این خرابلانه
در آسمان ببینم بس درگذشته خشنود
بس نیز زار و گریان سوی رَحِم کمانه
ای رازدار هستی با ما نکویتر شو
تا رازها گشاییم از حکمت شهانه
گمگشته راه جوید، دیوانه ماه در کف
سوی دم خوشانه داند ره شبانه
منْ گبر گفته بودم این خوب و بد تباه است
این خوب و بد بکشتم در بزم عارفانه
ای خوابمرده بر شو، بایست راه دانی
ورنه به خواب میری، این خطّ و این نشانه
حلمی سرای مستان با باده همنشین شد
تو نیز راه خود دان، ما را مکن بهانه
شب به شب آیند و جانم را به پنهانی برند
حاضران روح را هر شب به مهمانی برند
عاشقان گر گود بنشینند پُر بیراه نیست
خاضعان عشق را آخر به چوپانی برند
سایه چون بر طینتش خطّ تباهی میکشد
ای بسا هم نوربخشانی که ظلمانی برند
مجلس موسیقی است و میزبانان فلک
هر که پیداتر نشیند را به قربانی برند
آزمونها سخت و ما هم جمله با سر باختیم
بردهی جام ظفر را هم به قپّانی برند
نو شود امسال و هر سال از شما بیدارها
خفتگان را نیز در بند پریشانی برند
هر چه از پیراهن جان بوده برکندی و حال
حلمی بیخانه را هر جا که میدانی برند
گمشدگان گمشدگان را خوشند
ماهوَشان ماهوَشان میکِشند
موعظهی عابد دیوانه را
بادهکشان سینهکش آتشند
ای نَفَس بیهدهی جارزن
یک نفسی باد غنا بار زن
یک نفسی صوت عدم گوش کن
نیستی و نیست هماغوش کن
هستِ تو که هستِ من و مایی است
نیست از آن نیست که بالایی است
این ورق زر که به دستان توست
نیک بخوان این ره پنهان توست
این ره پنهان که به دریا رسد
از ره رویا به ثریّا رسد
*
جام من و بادهی او، راز نیست
راه به جز راهِ پُرآغاز نیست
هر نفسی آخری و اوّلی
مرگ نو هر آنی و زایش بلی
زیستنی باطنِ این زیستگاه
کالبد خاک نهای، روح خواه
آنچه درون شب طوفانی است
گوهر پیدایی و پنهانی است
آنچه ندارد سَر و سِرّ عیان
اصل همان است و همان است جان
چون سر زلفش تو به دست آوری
قطرهی دریاکشِ پهناوری
*
قطرهی دریاکش پهناورم
نیست به جز عشق خدا در سرم
نیست به جز عشق، سراپا خوشم
عاشقم و بار خدا میکشم
آن شب و آن قرعهی بیصورتی
من بُدم و آن دم بیقیمتی
من بُدم و او بُد و صد باربُد
زان دم بیلحظه ندانم چه شد
بی همه بارِ همه را باربر
این که تو آنی و ندانی خبر
عاشق اینم که ندانم کجام
بارِ که میسوزم و این دم کهرام
عاشق اینم که سراپا دلم
گرچه بدین لحظه به سر در گِلم
این سر دیوانه ولیکن خوش است
حافظ بیخودشدهی آتش است
عاشق بیخودشده را راه نیست
راه به جز راه شهنشاه نیست
راه شهان باز کنم نیمشب
تا به سر آرند شب بیسبب
گفت به دل در شب پرآذرخش:
بر سر افتادهسران تاج بخش!
آن کنمی هر چه مغان خواستند
آتش دیرینه برآراستند
آتش دیرینه تویی، راست شو!
ناز مکن، هر چه که دل خواست شو!
حال کنم آتش دل چپّ و راست
باک ندارم که چه افزود و کاست
باک ندارم نه ز هستی و نیست
هر چه ببینیم یکی و یکیست
هر چه ببینیم تویی و تویی
هست عجب وهم سراپا دویی