سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

و چرخ را می‌نگرم..

عدّه‌ای می‌پندارند این مذهبی ابله سخت است. نه لیکن این غیرمذهبی ابله‌تر سخت‌تر است. این و این هر دو سخت‌اند، چرا که «آن» نیستند. «آن» لطیف است و بهر خلق دست‌نایافتنی. این که سخت و ترد است و فروریختنی. بهر این و این غم نیست، و بهر «آن» نیز جز شعف نیست.

انبوه خلق را می‌نگرم؛ این توده‌های سیاه زار.
فردی حق را می‌نگرم؛ این یکِ نامنتهای در چرخ.
و چرخ را می‌نگرم؛ از خلقْ زار و از حق به کار.

حلمی | کتاب آزادی

و چرخ را می‌نگرم | کتاب آزادی | حلمی

۰

شنیدن چاره‌ی چاره‌هاست

شب از جنون فرا می‌خیزد و در مطلقِ عشق به نام، به آرام می‌رسد. شب در محضِ خدا، به محضِ خدا از خویش بر می‌خیزد و کار خدا می‌کند.

این‌قدر گفته‌اند خدا و نام خدا به کذب و نفاق برده‌اند که من شرمم می‌آید از این نام بالا به زبان راندن. باری خود به زبان می‌راند، می‌گوید و می‌نوشد و می‌رقصد و باکیش نیست از زبونان خویش.

شب سخن می‌گوید. ای روز! ای آدمی! ای پاکستان، ای فُغانستان، ای به دزدی و جهل و دریوزگی و اندوه و چرک از مکافات عمل خویش افتاده، بشنو! بشنو ای آدمی، تو را شنیدن چاره‌ی چاره‌هاست.

حلمی | کتاب آزادی
شب از جنون فرا می‌خیزد | کتاب آزادی | حلمی
۰

در خطّ میانه

نه دوستی و نه جنگ؛ ایستادن در خطّ میانه، و از هر دو سو شایستگان را برگزیدن. نه خیر و نه شر؛ پختگان را در میان آتش از خیرِ شر و شرِّ خیر رهانیدن. رفتگان بازمی‌گردند و بازآمدگان برخواهند خاست.

حلمی | کتاب آزادی
نه دوستی و نه جنگ | کتاب آزادی | حلمی
۰

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم
در عشق تو ورزیدن آداب نمی‌دانم


این قوم که می‌گوید "من خوش‌تر از او" دیو است
آرام نمی‌گیرم تا دیو بِنَنْشانم


صبحِ گُل سرخ ما از عشق به تعریق است
گرم عرقم جانا چون گرد تو می‌رانم


سرتاسر این رویا جز روح نمی‌بینم
پا تا فلک این راه در عشق برقصانم


قلبم جهتی دیگر جز ماه نمی‌گیرد
هر حکم که فرماید بر تخم دل و جانم


من صوفی جهلم مَر که خواب نکو خواهم؟
من ذرّه‌ی بیدارم هر لحظه به میدانم


حلمی سفری داری تا عشق به جا آری
من پیش‌ترم آنجا تا بخت بگردانم

من چشم نمی‌بندم، نه خواب نمی‌مانم | غزلیات حلمی

۰

ذرّه‌ی خدام

تسلیم را به قدرقدرتی برگزیدم، نه به جنازگی و لشی. تسلیم به حقیقت را با شانه‌های بالاکشیده برگزیدم و خود را با حق، به مشقّت و خون تراز کردم. به بندگی و نوحه و زجّه و آه و توبه و ناله چنین نکردم. تسلیم را هر روز به قدرقدرتی شاهانه به جا می‌آرم.

روحم، ذرّه‌ی خدام، شاهم، بالابلند طنّاز خدادیده‌ی خداریسیده‌ام، خرزاده‌ی مذهبیون بی‌خدای خاک‌لیس مقبره‌باز گدای دنیا که نیستم. 

شوخی نیست؛
ذرّه‌ی خدام،
همچون خدام.

حلمی | کتاب آزادی
۰

در کالبد هستی در خود به تماشایی

در کالبد هستی در خود به تماشایی
ماییم همه اجزا، تن‌هایی و تنهایی
 
از خویش جدایی و با خویش عجین امّا
در حلقه‌ی بی‌خویشی بی مایی و با مایی
 
بلوای جهانی تو، جنگاور جانی تو
هیچ از تو خبر نبوَد هر چند صف‌آرایی
 
صورتگر خاموشی، از صوت تو می‌نوشی
در چنگ تهی‌دستان سرمایه‌ی غوغایی
 
در پرده چه می‌بینم؟ یک صورت و صد جلوه
از سیرت پنهایی دیگر چه فراز آیی
 
خوابی نه که بیداری، وهمی نه که حقداری
رخشنده‌ی اعصاری، آخر به چه حاشایی؟
 
سلطانی و ما بنده، جان از تو سراینده
از نور تو می‌تابد این چشمه‌ی بینایی
  
شاه ازلی جانا، هر دم غزلی گویی
آن را که نگارد جز حلمی به دل‌آرایی؟

در کالبد هستی در خود به تماشایی | غزلیات حلمی

۰

آزادی را بگزین!

آنچه می‌گذرد درد است، چون آنچه می‌گذرد جهل است. خری هر بار می‌گوید - دور از جناب بالای خر - که بیا این بار هم از میان خر و خرتر یکی را بگزینیم. ای روح! ای ذرّه‌ی پیچیده در این کثافت انسانی، تو را جبری به هیچ گزیدنی نیست. تو آزادی که نگزینی و خود باشی.


بسیار بگزیدی و در کثافت خود غوطه‌تر زدی،
این بار اگر بگزینی دیگر تمامی.


آزادی را بگزین!
آزادی نیز به ناز و آبادی تو را به گوشه‌ای بگزیده‌ست،
آن گوشه را بیاب و بگزین؛
گوشه‌ی نایاب نگزیدن.


حلمی | کتاب آزادی

آزادی را بگزین! | کتاب آزادی | حلمی

۰

در درون شب

باید عشّاق امشب به هم خیزند و کار را تمام کنند. کار بر زمین مانده بسیار است. امشب عشّاق به هم می‌خیزند و آن کارها تمام می‌کنند.


مرا به جان هماره بایدی‌ست، چون که شاید و نتوانم نمی‌دانم. نمی‌دانم بسیار می‌دانم، امّا نتوانم نه، خاصه این بارها که یار حکم کند.


در درون شب، در عمق شب، نقطه‌ای‌ست که هیچکس‌اش نمی‌داند. آن نقطه را من می‌دانم، به درونش می‌پیچم و کار را تمام می‌کنم.


حلمی | کتاب آزادی
در درون شب | کتاب آزادی | حلمی
۰

حال مرا با تو کارهاست

تا سر کوچه آمد، یکی از خرزادگان، خویش‌از‌بندگان‌‌خداپنداران، تا سر کوچه آمد، حتّی تا میانه آمد، لنگان‌لنگان، نفس‌نفس‌زنان، سگرمه‌در‌هم‌کشیده، خشمین و توفانی و شیطانی، که مگر تیغ کشد و بکشد و کار را تمام کند. 

بلی.
تیغ کشید، کشت و کار را تمام کرد؛ 
خویشتن را.

حال مرا با تو کارهاست.

حلمی | کتاب آزادی
حال مرا با تو کارهاست | کتاب آزادی | حلمی
۰

آخ که رازها..

آخ که رازها در خاموشی از گوشه‌ی لب‌هامان سرریز می‌شوند و هیچکس را توان بازداشت‌شان نیست. ببین ای عشق چه شباهتی‌ست ما را و آن‌ها را. آن‌ها دست می‌گیرند و ما نیز دست، باری این دست‌گیری را با آن دستگیری تفاوت از زمین تا آسمان است.

 آن‌ها دست می‌گیرند که بستانند،
 ما دست می‌گیریم که بدهیم.

حلمی | کتاب آزادی
ما دست می‌گیریم که بدهیم | کتاب آزادی | حلمی
۰

محال‌تر روم

در شبی سرتاسر تباه، تمام سیاه، همه اهریمنان در برابرم صف کشیده؛ از چپ دامنم می‌کشند و شعله‌های سرخ الحاد سزایم می‌کنند و از راست عباهای سیاه سنّت بر سرم می‌گدازند. می‌گویم بادم، آتش می‌شوند. می‌گویم آتشم، باد می‌شوند به خاموش‌کردن‌ام. و چون باد می‌شوند آتش نمی‌یابند، حتّی یک شعله نمی‌یابند. حتّی خود را نمی‌یابند. آه که چه فریب خورده‌اند فریبندگان و فریبکاران زمان. 

از شمال برخاسته‌ام،
از این نیز شمال‌تر روم.
حال نمی‌دانم،
محال امّا چرا. 
از این نیز محال‌تر روم.

حلمی | کتاب آزادی
محال امّا چرا | کتاب آزادی | حلمی
۰

من در خود و خود اعانه از تو

من در خود و خود اعانه از تو
من بی همه، آشیانه از تو


این من که زنم دم از دمانش
یک شعله‌ی عاشقانه از تو


ما بی‌همگان زبان ندانیم
این صحبت ناگهانه از تو


صافی سخن که روح ریزد
نایش ز تو و زبانه از تو


دیشب قمرم به رقص برخاست
دیدم قر سرخوشانه از تو


آنگاه سکوت محض بر شد
از نو خمشی خانه از تو


حلمی ز تو روی خویش پوشید
تا رخشش مهوشانه از تو

من از خود و خود اعانه از تو | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان