گفت او که رفیق جانی است
ابتدا جمهوری ویرانی است
ابتدا فکر و عقیدت تو به هم
زاری و جنگ و غنیمت هر قدم
تا بسوزد ریشهی هر آرزو
اهرمن کوچه به کوچه رو به رو
تا بپاشد ریشهی مفتیبری
مفتیان خانه به خانه مشتری
تا بریزد مذهب منساخته
عشق صد نقشهها پرداخته
تا عمارتهای نو افراشته
عالمی نو بر خرابی کاشته
*
خاک از نیکی و از زشتی تهیست
آدمی باشد که لوح ابلهیست
آدمی در ماه بیند روی دیو
آدمی این بندهی غول و غریو
آدمی چون شد رفیق حرص و آز
همدم رمل و سِطِرلاب و مجاز
آنگهی غولان برون از غارها
در میان و هر سویی مردارها
دوزخ و فردوس جان آدمیست
هر چه از افغان و شور و خرّمیست
ناسپاسان چون به هم آیند مست
زر شود مسّ و ظفر گردد شکست
*
بایدا این گامها بر گامها
رنجهای نو سر آلامها
"موسقی زهر و اصوات پلید
گوشههای وهم و ارواح شهید
ادّعا در ادّعا نابود باد
جسم و عقل ناسپاسان کود باد"
تا بسوزد این زمان بار کهن
تا بریزد فکّ پر حرف و چکن
تا بپرّد طاعت شیطان ز سر
راست گردد قامت این عبد شر
بس شرار و شعله از اعمال خویش
بر شود تا خوش شود احوال خویش
آنگه از جان بر دمد نور نخست
آنچه از جان بر دمد خود نور تست
*
بس سپاس ای حضرت بودن سپاس
شکر بودن میکنم بس شکر خاص
بس سپاس از این دم بی حدّ نور
شکرت ای جان گدازان در تنور
شکر باید تا که گندم نان شود
شکر باید تا جسد پرجان شود
شکر باید با عمل برخاسته
این چنین شکری به عشق آراسته
این چنین شکری نهایت کارها
راست میگرداند و پندارها
چون سخن با شکر حق آغاز شد
دفتر بس معجزتها باز شد
هم سخن با شکر میباید ببست
تا رسد از شکر برکت دستدست