سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

سلام ای جهان نو!

شیخ زاهد را می‎شناسم، و شیخ صفی‌ را. هر دو را به نیکی‎ می‌شناسم. کار در همین جا شروع شد، کار در همین جا پایان گیرد.

کار در همین جا و در همین خطّه شروع شد، و فرود آمده‌ام تا کار را در همین جا و در همین خطّه به پایان برسانم؛ که دایره در همان نقطه پایان گیرد که آغاز گشت. خداحافظ ای سلام!

شیخ و صوفی را با هم در یک قبر دفن می‌کنم و شادمانه و رقصان می‌سرایم: خداحافظ ای جهان کهن! سلام ای جهان نو! 

حلمی | کتاب آزادی
سلام ای جهان نو! | کتاب آزادی | حلمی
۰

هیچ کدام را نمی‌بینم

 شیطان سرخ در برابرم ایستاده. هیچ نمی‌دانستم این ناچیز می‌تواند این همه راه بیاید. خوش آمدی ای عزیز، خوش آمدی که به کوتوله شدن آمدی. 


می‌نگرم؛ شیطان سرخ در دامنم ایستاده.
می‌نگرم؛ نه شیطان سرخ و نه شیخ سیاه هیچ کدام را نمی‌بینم.


حلمی | کتاب آزادی

هیچ کدام را نمی‌بینم | حلمی | کتاب آزادی

۰

کار بین این کار سخت انتقال

کار بین این کار سخت انتقال
کار عاشق هست انجام محال
این همه آتش به هر سو می‌زند
تا که بگشاید به جان راه وصال

حلمی

کار بین این کار سخت انتقال | رباعیات حلمی

۰

به سوی راه برخاستن

به سوی راه برخاستن، در حالیکه تمام راهها بسته است. مپنداشتنِ خویش بر حق، و خویش را در حق، به سوی حق جُستن. 


بی‌تردید راه گشوده می‌شود؛ چرا که من و حق، با هم، در هم، به سوی هم برخاسته‌ایم.


حلمی | کتاب آزادی
به سوی راه برخاستن | کتاب آزادی | حلمی

۰

آواز کردگار

بزرگان کار بزرگ کنند، حرف بزرگ نزنند. بزرگی به عمل است، وگرنه حرف را که شیخ و ملّا نیز بزند. بزرگان کار روح کنند، کودکان و صغیران اسم روح پیشوند و لقب کنند و در دهان اژدهای نفاق و ریا یک دو دمی به تباهی بگذرانند و بلعیده شوند. 


مسافران را راه به خود می‌خواند، چنانکه رقّاصان را رقص و مطربان را طرب. راه در مسافران گسترش می‌یابد و رقص در رقّاصان و طرب در مطربان. کلام در جان می‌ریزد و در دهان بالا می‌آید و یا از سرانگشتان فرو می‌ریزد و می‌گوید آنچه اراده‌ی کردگار است.  


جان رهرو تسلیم است، و چون تسلیم است راههای بزرگ رود، کارهای بزرگ کند. دهان رهرو بسته است و تمام ارکان وجودش در خاموشی‌ست، و چون خاموشی‌ست، کلمه است، سخن است و آواز آفریدگار. و خداوند در سخن خویش می‌رقصد و گسترش می‌یابد. 


حلمی | کتاب آزادی

آواز کردگار | کتاب آزادی | حلمی

۰

ای میان‌رفته بیا..

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیم‌شبی باز عیان بنشینی 


مشق خم‌کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی


بنده‌ی عشق کجا حجره‌ی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی


گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی


متفرّق‌شده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی


گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی


حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسی‌ست
تا که بر سینه‌کش هیچکسان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی | غزلیات حلمی

۰

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت
بیزارْت کردم از جهان تا جان خود گردانمت


چرخاندمت بر آبها، بر خوابها گردابها
تا عاقبت در راه دل همسان خود گردانمت


کوبیدمت بر کوه و سنگ، منشورْت کردم هفت‌رنگ
برپات کردم عاقبت ویران خود گردانمت


گاهی به هندویی شدی همخواب چوب و سنگها
جوئیدمت فرسنگها ترسان خود گردانمت


گاهی به گرد خانه‌ای چون کودکان رقصاندمت
آن دگر تا ساکن دامان خود گردانمت


دستت گرفتم عاقبت زین چرخ بیجای غلط
تا از پس دشوارها آسان خود گردانمت


حالی که از پندارها رستی و کردی کارها
در نوبت دیدارها میزان خود گردانمت


افسانه‌های روح را حلمی نوشتی مرحبا
فردا حریم قدسیان دربان خود گردانمت

قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت | غزلیات حلمی

۰

دیروز دوا دادی..

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی


امروز شعف خوش‌تر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی


امروز شهان خوش‌تر در خرقه‌ی درویشان
بنشسته چو بی‌خویشان آن جام خفا دادی


آن خرقه‌ی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعله‌ی خودگردان یک بوسه به ما دادی


خون‌دیده شد این چشمان در چشمه‌ی بی‌خشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی


در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی


تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی


در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسانت را اسرار فنا دادی


با هیچکسان گشتم تا ذرّه‌ی جان یابم
در هیچ بُدم ناگه چون رعد صدا دادی


از هر چه که هستی خیز، ای هستی بی‌آویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی


حلمی ره کوهستان بس صعب و فلک‌لرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی | غزلیات حلمی

۰

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند
غم دست تو می‌گیرد تا جام تو بستاند
 
سرخوش شو در این غوغا، از خویش مبرّا باش
یک باده میان سر کش تا دغدغه بنشاند
 
از طینت شر فارغ گشتی و نمی‌دانی
خود خیر پدیداری کابلیس بپرّاند
 
این حقّ خروشان است، تازنده و آتش‌زن
بر زخم نهانت زن تا زخم بخشکاند
 
یک جمله‌ی بی‌پرده می‌گویمت ای عاشق
جوری تو صبوری کن تا غصّه بمیراند


دلدار به آهنگی دوش آمد و جانم برد
گفتا که دل و جان را هم اوست که می‌خواند
 
راهیست ز بی‌باکان خون‌ریز و نهان‌فرسا
بادا که سر عشّاق شمشیر برقصاند
  
ای حلمی رمز‌آلود ایهام تو جان فرسود
زین حلقه که می‌بینم کس راز نمی‌داند

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند | غزلیات حلمی

۰

لحظات ناممکن، کلام ناممکن

تنها می‌مانم تا رنج را پاس بدارم. مجرّدان روح، برکت شعف قدر می‌دانند. در این لحظات ناممکن، کلام ناممکن بر زبان می‌رانم. هیچ کس نمی‌تواند به این حریم راه یابد. هیچ کس نباید جانِ در انتظارِ سخن را به چشم سر ببیند. این احتضار هیچ کس نباید ببیند. نه، هیچ کس نباید به حریم کلمه راه یابد، اینجا که تنها منم و خداوندگارم. 


جان به سکوت آغشته، و در انتظار، تا دروازه‌ی مقدّر بگشایند. به گاه گشودن دروازه، هیچ کس را به حریم قدسی راه نیست. سکوت را می‌شنوم، صورتهای رخشان می‌بینم، در این عدم متجلّی. جان سرریزِ سخن است، دهان پر از مروارید است، نگاه‌داشتن نتوانم، بالا می‌آورم و می‌آسایم.


تنها می‌مانم،
تا آن روز که تنهای خویش به تن دیدار کنم؛
آن یار جان در آن سوی جهان.


حلمی | کتاب آزادی
لحظات ناممکن، کلام ناممکن | کتاب آزادی | حلمی
۰

همه حرف‌ها از اینست..

همه حرف‌ها از اینست که تو نور خویش یابی
به نهان روی و آن جان به حضور خویش یابی
نه که قصّه‌گوی باشی ز حریم دوستداران
که تو قصّه‌جوی باشی و عبور خویش یابی

حلمی

همه حرف‌ها از اینست که تو نور خویش یابی | رباعیات حلمی

۰

ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی

ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی
ما دنگ خراباتیم زین قسمت تنهایی
 
دنیا همه گشتیم و میراث عداوت بود
جانان جهان‌پیما ای خوش که تو با مایی
 
در صورت مه‌رویان جز عشق نشانی نیست
این طایفه می‌رقصد هر جا که تو آنجایی
 
دریای روانی تو هر گوشه که می‌بینم
از تو به تماشا شد این چرخ تماشایی
 
از شوخی پیمانه صد نکته میان آمد
جانم به کلام آمد زان جلوه‌ی رویایی
 
هر گوشه‌ی این گیتی نام تو شنیدستم
هر ثانیه موسیقی، هر لحظه هم‌آوایی
 
مردان تو در کارند، در پرده ز انظارند
تا عشق به جا آرند از عالم بالایی
 
صد حکمت زرّین در صد جلوه نهان داری
هر گوشه یکی واصل در معبد و مأوایی
  
حلمی که به پنهانی شد شاه غزل آنی
از شرع تو می‌خواند این پرده به شیدایی
ای آینه‌ی روشن این جا ز چه پیدایی | غزلیات حلمی
موسیقی: Vivaldi - Winter
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان