این زندگیها به هدر نگذرند، به خشم، به زنده باد این و مرده باد آن. این زندگیها به سیاهی نگذرند، در خیابانها عقیم نمانند و در مساجد و کلیساها و کنیسهها به تباهی نفرسایند. این زندگیها به حجاب و خواب و سراب قامتِ تازنده نسپارند.
این زندگیها به هدر نگذرند، به خشم، به زنده باد این و مرده باد آن. این زندگیها به سیاهی نگذرند، در خیابانها عقیم نمانند و در مساجد و کلیساها و کنیسهها به تباهی نفرسایند. این زندگیها به حجاب و خواب و سراب قامتِ تازنده نسپارند.
این شب بیقرار بین، یک به قد هزار بین
از ره استتار رو، روح به اقتدار بین
این متوهّمان زار خواب گذار و راه زن
حشمت نور و صوت را نیک به انتشار بین
ملک خرابهزار چیست؟ بتکده و مزار چیست؟
غیبت بیبهار چیست؟ بر شو حضور یار بین
کودک اعتقاد را ترجمهی بهار کن
معرکهی جهاد را در دل بیگدار بین
امّت آخ و آه را تا به ابد وداع کن
خلقت پابهماه را در قدم دیار بین
آن همه حرف دود شد، بود ددان نبود شد
منبر خوابمردگان سربهسری غبار بین
باز زمان شاه شد، ظلمت گِل پگاه شد
دیو برفت و ماه شد، غایت انتظار بین
آن سوی شب نگاه کن، هر که بشد به راه کن
خواب جلال و جاه را خاصه به انفجار بین
حلمی از این دیار رو، یار شدی و یار رو
گمشدگان راه را در دم خود به کار بین
جان نمیخواند جز این آواز روح
در فلک پر میکشد با ناز روح
دل نمیگیرد سراغ خانه را
گر نباشد راه جز پرواز روح
خشت بر خشتی نهد بی دستمزد
سر بَرِ جانان زند همراز روح
خویشتن از خویش و تن خالی کند
تا تهی گردد نهان از آز روح
پرّ و بال از راز جان آراسته
بال خود بگشوده چونان باز روح
تا کز آهنگ فلک غوغا کند
سرخوش از آن لحظهی آغاز روح
حلمی از این خلق دون آهی و بس
در طرب باز آ به رقص و ساز روح
گویند بهار عشق خون است
این قصّه ز ابتدا جنون است
آن ره که بدایتش چنان است
پندار نهایتش چهگون است!
زندگی برای آنها که میخواهند دیگران را تغییر دهند و شکل خود کنند چه پیامی دارد؟ هیچ؛ صبر میکند، نگاه میکند و آنگاه که ایشان شکل دیگران شدند به ملاحت میخندد.
«به من هیچ مربوط نیست که هیچ کس را روشن کنم.»
به فریادی خمش گویم جز آزادی نمیدانم
ز جای غم مپرس از من که این وادی نمیدانم
شعف از درد میخیزد، چو زن بر مرد میخیزد
ز جانم گرد میخیزد، جز از شادی نمیدانم
موسیقی: Rajna - Glorian
کسانی به سویم میفرستند، - به هزار حیله و ترفند- ؛ که تو کیستی و چه میکنی؟ کسانی به سویشان میفرستم، - به هزار حیله و ترفند- ؛ که شما کیستید و چه میکنید؟ چشم در برابر چشم، و آیینهای در برابر.
باز سپیده میزند، وقت شباب میشود
خواهش قلب خسته را روح جواب میشود
باز صدای عاشقان میرسد از ستارگان
زان سوی قلّهی نهان دل به رکاب میشود
گمشدگان راه دور! فرد شوید در عبور!
جمعیت هزارگان داس و خشاب میشود
باز دل خدایگان بهر شمای میتپد
انجمن تَکان شب کشف حجاب میشود
باز شه برهنگان جامه ز خواب میکند
عابد اهرمنزده خانهخراب میشود
شرق که کودنان بر آن خیمهی جهل بر زدند
از نفس فرشتگان راه صواب میشود
شب شد و در میانهها، شپپر آستانهها
حلمی عاشقانهها وقف شراب میشود
چهسانی دل؟ خوشی با روزگارت؟
به راه دل چه پوچی شد هزارت
خوشی با درد و خونی با دل خوش
میان دشمنان پرشمارت
برو ای دل مباش اینسان پریشان
به سر آید شبان انتظارت
حریفی طعنهای زد پشت سر دوش
شنیدم، حال پند آشکارت:
مزن صوفی دم از عشق و خمش باش
که بوی نم دهد حرف قصارت
جهان نو گشت و حق نو گشت و حقدار
و لیکن تو خوشی با خشکبارت
ز بس قاطی زدی هر کهنه و نو
که قاطی شد نوار هشت و چارت
چو نو آمد دگر هر کهنه نسخ است
سخن نو گفتمت، این نو نثارت
زبان از صحبت حق آتشین است
تو با سردان خوشی، این نیست کارت
خمش حلمی دگر وقت سفر شد
برو سوی نگار برکنارت
من اینها را نمی خواهم، زمینها را نمیخواهم
زمانها را و دینها را، کمینها را نمیخواهم
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمینها را نمیخواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را، متینها را نمیخواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرینها را نمیخواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشینها را نمیخواهم
مبارک باد این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رستهی جام است و اینها را نمیخواهم
سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سینها را نمیخواهم
برو از جان من وا شو که وصل دور میجویم
میا سویم به نظم و ناز که چینها را نمیخواهم
بیا امشب شهام با من، به حلمی کوب دل میزن
که این بزم دروغین حزینها را نمیخواهم