امروز بر آنم که تا وصل دگر خیزم
آن وصل نهانی را در خون جگر بیزم
امروز بر آنم تا بی مشغله بنشینم
بیخودشده دیگربار صد مشعله انگیزم
بر چشم جهانگیرم ابروی دگر گیرم
یک روی دگر گیرم با خلق بیامیزم
در سایه روم ناگه، در ظلمت شب آگه
بیراهنشینان را بر راه بیاویزم
گر بر شده بر پرده رویای برآورده
روح است که میبارد از خامهی تبریزم
حلمی ره میخانه بنموده به ویرانه
بر باد روم اینجا از باده نپرهیزم
چه کنم که از تو گفتن همه کار و بار من شد
سخن تو آفتاب و قمر و عیار من شد
به گزافه نیست این حرف که فلک ز توست رقصان
ز تو جانِ جان سرودن همه افتخار من شد
ز تو جمع دوستداران درِ آسمان گشودند
فلک دلت نگارا همه سو دیار من شد
خبر تو بود اوّل که ز باد منتشر گشت
همه عالم از تو گفتن ز نخست کار من شد
چو به شام آفتابیت سر سفرهات نشستم
به سحر زمین گرفتم وَ فلک ناهار من شد
چه کند دلم که گنج تو به جان خسته دارد
همه رنج عشق بردن ز تو پاسدار من شد
قلم از تو حرف از تو، سینهی تو این دم از تو
همه تو، چه دارم از خود که به جز تو یار من شد؟
ز تو بود هر چه گفتم که جهان به جز تو هیچ است
همه از تو یار گفتن غم آشکار من شد
حلمیا چو راز گفتی ز شکوه حرف و معنا
غزل تو تا جهان هست همه یادگار من شد
خامشی افزود میراث سخن
اخگری افراشت نور انجمن
همچو زهرآبی که درمانیست خوش
غایبی که حاضران را کشت من
کشتزار صوت و نور روح بین
برکند دل ریشهی شیخ و شمن
کفر گفت و راز گفت و عشق گفت
این همه از برکت بخت و ثمن
بر زمین خشک باید زیستن
تا که از ما بشکفد یاس و چمن
در درونم بنگرم با چشم دل
هست روح و نیست مرد و نیست زن
چون بشویی حیلهی وهم و نقاب
رای شاهد را گزینی؛ هیچ تن
هیچ کس با هیچ کس بسیار شد
این همه با این همه؛ دار و کفن
همچو حلمی باش و در مهتاب خیز
تا که مه خوش بفکند سویت رسن
ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده
بشنو نوای تیز! دُوری سر آمده
از گام و برکت اکسیر جام نو
صد جم زیارت این گوهر آمده
آخر ز گردش این جام باستان
جانانخداوشی بر منبر آمده
بر تکیه داده چشم، بر گوشه داده دل
این جان تازهای کز محشر آمده
درویش! راست کن آن نون انزوا!
لالای رستخیز از مصدر آمده
ای دل! برون! برون! زان کنج بی نوا
دلدار بخت نو خنیاگر آمده
جانی نو و دلی وینک زمان نو
آنی نو از دل این لشکر آمده
ساحل که دور بود از طالعش افق
اینک به صد افق از محضر آمده
جان چیست؟ نام نو، جانان چه؟ جام نو
آن بادهی کهن هم نوتر آمده
حلمی! بهوش باش! حالی که ماه نو
در جلوهای دگر بر منظر آمده
حال دل ما اگرچه جانسوز
خوشباش و دلانگیز و میافروز
ما شاهد خامش زمانیم
زین جنبش مردم کلکتوز
ما مشعل می به دست گیریم
تو شیوهی میگساری آموز
تقدیر چو معجزی نیاورد
عجزی که به معجزست برسوز
امروز که نیز رفت بر باد
در سیل فنا شدیم هر روز
گو حاصل عمر چیست حلمی
زین چرخ الکباز غماندوز
ترس گوید باز با ما رام باش
برّهای در درّهی آرام باش
عشق گوید سر کش و پرواز کن
پختهی دنیا و ما را خام باش
نوبت تعظیم بر بتها گذشت
نور حق بر قلّهی اهرام باش
منقضی شد نامهای باستان
نام نو در سینهی بینام باش
عقل گوید شرط طامات عظام
زین مقامات عوامی عام باش
تو برو غوّاص شطّ سرخ شو
سالک آن ماه ناهنگام باش
چیست راز عشق؟ گفتم، گفت هیچ
عاشق هستی نیکانجام باش
حضرت حق بار داد و یار داد
حلمیا شاکر از این پیغام باش