جمعه ۲۸ خرداد ۰۰
خامشی افزود میراث سخن
اخگری افراشت نور انجمن
همچو زهرآبی که درمانیست خوش
غایبی که حاضران را کشت من
کشتزار صوت و نور روح بین
برکند دل ریشهی شیخ و شمن
کفر گفت و راز گفت و عشق گفت
این همه از برکت بخت و ثمن
بر زمین خشک باید زیستن
تا که از ما بشکفد یاس و چمن
در درونم بنگرم با چشم دل
هست روح و نیست مرد و نیست زن
چون بشویی حیلهی وهم و نقاب
رای شاهد را گزینی؛ هیچ تن
هیچ کس با هیچ کس بسیار شد
این همه با این همه؛ دار و کفن
همچو حلمی باش و در مهتاب خیز
تا که مه خوش بفکند سویت رسن