طریق خامش معراج گردی
چنان بالاست این پنهان نوردی
که صد فرسنگی اش در گِل نشستند
هزاران بوعلی و سهروردی
حلمی
کتاب عاشقان خواندی به اعلام اهورایی؟
همه اصوات حیرانی، همه انوار شیدایی
نشان عارفان حقّ که بی تصویر و خاموشند
بیابی ار ز پای افتی، ببینی ار خراب آیی
حلمی
عقل! مگو خرقه به نام من است
خیر و شرت هر دو به کام من است
گرچه چپ ات از دم بالا تهی ست
در چپی اش نیز غلام من است
راستی ات هم که پر از کژمژیست
هر کژی اش چینک دام من است
خاص که از پستی عامی بریست
خاصیت جلوه ی عام من است
درّه مگو، قلّه ی وارونه ی بین
ژرف شو در ژرف که جام من است
گفت خدا حافظ یاران عشق
گفتمش این لحظه سلام من است
گو بشود هر چه شود باک نیست
هر ضربانی به نظام من است
حلمی از این راه و از آن راه نیست
تیغ حقیقت ز نیام من است
تو یکی از آسمانی در کنار
تو رفیق راهی و دستی ز یار
تو میان شب ز کُهسار آمدی
برکتت باد ای ندیم روزگار
حلمی
Painting: A friend of order, by Rene Magritte
قافله ی عشق به جان شماست
آنچه بجویید از آن شماست
نیست برون هیچ به جز سایه ای
نور که خواهید میان شماست
حلمی
باز ز حکّام نور نامه رسید از شعور
باد بیا گوش کن این جریان حضور
آب بیا رود شو تا اقیانوس عشق
شعله بیا پر بگیر تا فلک بی عبور
حلمی
هستی از آن است که عاشق شویم
نیست از این هست ِخلایق شویم
پیش تر از آن که اجل سر رسد
عقل رها کرده و لایق شویم
حلمی
من بروم از طرفی، جمعیت از راه دگر
هر که به هر که برود من سر جایم به خبر
روح به کس رو نکند جز به خدامرد زمان
آه چه کس فهمد از این حرف مفاهیم قَدَر
هیچ کس از حرف من و راه من آگاه نشد
حرف ورا گفتم و او هست مرا همچو پدر
من پسر حقّم و در راه پدر خون بخورم
در ره مجنونی و مستیم سراپای خطر
در ره بیرون ببرم جمعیتی سوی یکی
آن دگر جمعیتی می کشم از سوی دگر
خرقه ی مردم ببرم دوش یکی مرد خَلَف
آن دگر آن خَلَف از راه برم سوی شرر
خوابره چشم تو را می روم و کس نکند
شکّ که چه شرّ بارد از این راه شرربار قمر
رزم تو و بزم تو را هر دو بجستیم و عجب
هر دو یکی مانَد و زین هر دو یکی زان دو بتر!
ای سخن از دست بشد حلمی از این راه بیا
تا به خرابی نبری حرف و سخن را به هدر
عشق یعنی گفتگو با نور دوست
صحبتی بی خویشتن در طور دوست
عشق یعنی گم شدن از شهر خلق
در نهانی تا شدن مشهور دوست
حلمی