در وادی روح، کار دل، باریدن
غوغای جهان به چشم رویا دیدن
خیر و شر عالم همه یکسان هِشتن
در هر خبری دست خدا یابیدن
حلمی
در وادی روح، کار دل، باریدن
غوغای جهان به چشم رویا دیدن
خیر و شر عالم همه یکسان هِشتن
در هر خبری دست خدا یابیدن
حلمی
در راه حقیقت تو دمادم برخیز
از شادی بیهوده و از غم برخیز
تا معرفتی که نیست جز بی خویشی
از باور بند و بند عالم برخیز
حلمی
سخن از ساحت آن ماه خیزد
چه گویم من، سخن از شاه خیزد
چنان بشنو که گویی دوست گوید
چنان می رو که گویی راه خیزد
حلمی
محو در ذاتم و گاهی به برون می خیزم
گه به تک، گه به دویی، گه به قشون می خیزم
ساعتی عشق کنم در دم تنهایی خویش
ساعتی نیز سراسیمه به خون می خیزم
حلمی
مست خواب هوشی و مدهوش گِل
بر شو بر شو زین شب مخدوش گِل
بر شو از این کوچکی این کودکی
بر شو از شبخانه ی مفروش گِل
حلمی
قلب عاشق شعله سازی می کند
دلنوازی روحبازی می کند
عقل در تفسیر خود سرگشته است
عشق امّا سرفرازی می کند
حلمی
سلام ای روز نو، ای ساعت نو
سلام ای مردمان ساحت نو
جهان نو، آدمی نو، عاشقی نو
اذان نو، گنبد و قدقامت نو
حلمی
بخوان و برقص نگارا در این خوابگاه خزان
که صوت تو آسمان کِش است و درمان است
به خاک نشسته ای که جانت سوی دیار کشند؟
تو عزم کن سوی خانه ای که در جان است
حلمی
نقّاشی: رقص، اثر فریدون رسولی
سوز بالا دارم و جان روشن است
روشنی از این عروج بی من است
نام جانان بر زبان و نور حقّ
بر سرم همچون خروش بهمن است
حلمی
رستنی باشد هم از بند شماست
پشت هر بندی دو صد نور و صداست
بگسلی چون از مدار قرن ها
هر کجا چون رو کنی بحر خداست
حلمی
بخیزید ای عزیزان از سر خود
به پا خیزید از هر منبر خود
به کار دل فرا رفتن قرار است
ز کار و بار و فکر و باور خود
حلمی
نقّاشی: سمفونی خورشید، اثر ولادیمیر کوش