سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

مثنوی «داو دل»

عاشقان مجرای عشق‌اند ای عزیز
عشق اینجا اصل و عاشق ریزریز


عشق را جویید بر روی زمین
ماورای هفت راه و هفت دین


با زبان می‌زده گفتند خوش
آن سلاطین پر از گفتِ خمش:


سوی ما تا بی‌نهایت راه دور
بر زمین جوییده باید این عبور


گرد پای سالکان سخت‌جان
سرمه‌ی چشمان حق‌مردان جان


سالکی از مال و نخوت باخت سر
واصلی با کبر و شهوت ساخت در


زان درِ آتش‌زن بیهوده‌سوز
عاقبت سوزید این بیراه‌دوز


ساز عاشق خارج از این سازهاست
آنچه عاشق می‌زند از رازهاست


رازها از مردم عامی نهان
با عوام همچون عوام ای جانِ جان


خاص را دیدی ولی لنگر بزن
خاص را از دل بگو و سر بزن


گاه مهدیسی خر یک گاو شد
گاه ناچیزی بری از داو شد


داو دل چون شد دگر بی اختیار
عقل باز و آب زن جان بی گدار


سر به قبله این تو و آن قبله پوچ
خواه تو مکّه نشینی یا که یوچ


عارفِ ملحد بداند این رموز
آنکه روزش شب شد و شبهاش روز


سالک دانا که عقلش سوخته
مشعلش از جام دل افروخته


**


داستان دل بخوان و رام شو
با سپاه عاشقان همگام شو


کیسه‌ی اندوخته خوش پارپار 
دور باد از خانه‌ات این هشت و چار


موعد رمضان و وقت این ملات
باده‌ی عشق و خماران ماتِ مات


دست جام و لب تر و هنگامه خوش 
گفت سلطان: نقطه و وقت خمش


حلمی

مثنوی داو دل | مثنوی حلمی | اشعار حلمی

۰

سرگشته و حیرانم زین بازی..

سرگشته و حیرانم زین بازی جان‌فرسا
پیدا و کرانم نیست زین عشق کران‌فرسا
 
سامان خراباتی در چشم تو می‌بینم
پیمانه لبالب ده ای جان جهان‌فرسا
 
ساقی چو تویی باید تا مست ز پا افتد
افتانم و خیزانم زین جام نهان‌فرسا
 
تا تاج دهی جان را تاراج دهی جان را
ما باج خراباتیم ای تیر کمان‌فرسا
 
راهیست که سامانش بیکاری و بیماری‌ست
ما کار نمی‌جوییم ای کار امان‌فرسا
 
زین دام رهایی نیست، جز راه تو راهی نیست
ما قسمت صیّادیم زین صید روان‌فرسا
 
تا باد بهار آورد طوفان همه گل‌ها برد
چون باد وزیمان هی هی باد خزان‌فرسا
   
حلمی که به پیمانه جان بست و ز جان افتاد
بادا که به پا خیزد زان سود زیان‌فرسا

سرگشته و حیرانم زین بازی جان‌فرسا | غزلیات حلمی

۰

آن روح بازیگر..

آن روح بازیگر صد روی دل دارد
یک بو چه می‌جویی؟ صد بوی دل دارد
 
در هر نهانخانه صد ساز بنوازد
هر صوت جادوییش صد سوی دل دارد
 
با مطرب و باده آوازه‌خوان هر دم
در رقص بی‌خویشان هوهوی دل دارد
 
سوی نهان گیرد، سرّ نهان گوید
بازوی جان‌پرداز، زانوی دل دارد
 
با زهد ظاهربین صد نرد می‌بازد
چشمان دریایی، ابروی دل دارد
 
با پهلوانان هم سرپنجه بندازد
زیرا که با ایشان پهلوی دل دارد
 
شاهان بی‌تقوا با وی نه بستیزند
زیرا دو صد برج و باروی دل دارد
 
از کار بی‌کاران صد گلسِتان چیند
هم او که انواع جادوی دل دارد
  
حلمی که رویین شد از تیر بدخواهان 
صد شه به دربانی در کوی دل دارد
 

آن روح بازیگر صد روی دل دارد | غزلیات حلمی

گشودن دیوان غزلیات حلمی

۰

وقت شب، سوسوی دم..

وقت شب، سوسوی دم، در کوی بی‌سوی عدم
چاره شد کار خوشان در هشتِ ابروی عدم


شد سزا را ناسزا، هم ناسزا را صد سزا
هی‌هی چوب ددان شد نیست با هوی عدم


ای خوشان با ناخوشان! امشب شب پرواکُشان
شیر وحشی رام بین با بوس آهوی عدم


های من در نای می در گردش یاسای می
خواب بُد مستی و در رویا بشد کوی عدم


مست، بیدار آمد و زاهد نه لیکن این پلشت
بی شریعت نوش باید جام دل‌شوی عدم


حضرت وقت خودم در وقت نابرپای دل
ملحدانه وصل با حق من خداجوی عدم


حلمی از اسرار حق زان توش و زاد ماه گفت
با مسیحان، شام دل، در برج و باروی عدم

وقت شب، سوسوی دم، در کوی بی‌سوی عدم | غزلیات حلمی

۰

ز چرخ کهنه عاقبت رهایی‌ات میسّر است

ز چرخ کهنه عاقبت رهایی‌ات میسّر است
نگاه کن که ظلمت شبانه رو به آخر است
 
سریر جاودانگی بر آ که تکیه بر زنی
صبور بوده‌ای، کنون ستاره‌ی تو بر سر است
 
خیال شک برون شده ز تخته‌بند کالبد
به خامشی چو رسته‌ای یقین تازه در بر است
 
تو شکر کن خدای را که بانگ فتح بشنوی
طنین رستگاری‌ات ز سوز و ساز باور است
 
سفیر روح را نگر ز شش کران بیکران
که صوت عاشقانه‌اش چه سان نشاط‌آور است
 
بخند و خوش نشین دگر که آسمان تازه‌ات
ورای چرخ کهنه‌ی هزار پرّ بی‌پر است 
  
الا تو حلمی غریب که مرگ ها سزیده‌ای
بیا که حکم وصل نو کنون به دست داور است

ز چرخ کهنه عاقبت رهایی‌ات میسّر است | غزلیات حلمی

۱

به کار واژه‌پردازی نباشد شعر، می‌دانی

به کار واژه‌پردازی نباشد شعر، می‌دانی | غزلیات حلمی

به کار واژه‌پردازی نباشد شعر، می‌دانی
فقط عشق است در میدان، کلام عشق می‌خوانی
 
درون جان ویرانت هنوز ار مانده دانگی نور
بخوان این خطّ جادوگر ز شعر ناب ایرانی
 
شب میخانه رخشان است، بیا تا جام برگیریم
رهایت سازد این جرعه تو را ز اقران تحتانی
 
چه از ارکان بی‌جان طبیعت جلوه می‌خواهی؟
سرشت باده پیدا کن که پیراهن بدرّانی
 
سر پیمانه سویت شد که دیگر وقت رسوایی‌ست
بکش پس پیشتر هویی که یارت آید او آنی
 
سوی این مردم خفته که جز مردن نمی‌دانند
تو بذر زندگی افشان ز باغ روح یزدانی
 
الا ای جام دیرینه کجا آن ساقی سرخوش
کز آواز بلورینش دل ما را بپرّانی
  
شه نادیده فرماید که حلمی دیده آذین کن
که شب سوی تو می‌گیرد دلارامت به پنهانی

۰

ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده

ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده
بشنو نوای تیز! دُوری سر آمده
 
از گام و برکت اکسیر جام نو
صد جم زیارت این گوهر آمده
 
آخر ز گردش این جام باستان
جانان‌خداوشی بر منبر آمده
 
بر تکیه داده چشم، بر گوشه داده دل
این جان تازه‌ای کز محشر آمده
 
درویش! راست کن آن نون انزوا!
لالای رستخیز از مصدر آمده
 
ای دل! برون! برون! زان کنج بی نوا
دلدار بخت نو خنیاگر آمده 
 
جانی نو و دلی وینک زمان نو
آنی نو از دل این لشکر آمده
 
ساحل که دور بود از طالعش افق
اینک به صد افق از محضر آمده
 
جان چیست؟ نام نو، جانان چه؟ جام نو
آن باده‌ی کهن هم نوتر آمده
  
حلمی! بهوش باش! حالی که ماه نو
در جلوه‌ای دگر بر منظر آمده

ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده | غزلیات حلمی

۰

بخوان و برقص نگارا..

بخوان و برقص نگارا در این خوابگاه خزان
که صوت تو آسمان‌کِش است و درمان است
به خاک نشسته‌ای که جانت سوی دیار کشند؟
تو عزم کن سوی خانه‌ای که در جان است

حلمی

بخوان و برقص نگارا در این خوابگاه خزان | اشعار حلمی

۰

اگر دلانه بنگری جهان به اختیار توست

اگر دلانه بنگری جهان به اختیار توست
به عشق اقتدا کن و برو که کار کار توست

دلا نگار بی سبب ز طالعت گذر نکرد 
نهان به نظم و روشنی و بخت سعد یار توست

ز پنج پرده خواب خویش گذر نما و روح شو
مکن تو کار دیگری که عشق کار و بار توست

کجا توان به عقل دد به آسمان عشق رفت
اگرچه سرخ باشد او، به هر دمی شکار توست

پیاله‌ها کشم شبان به منزل شیوخ شهر
به اذن باده شیخ نیز به کار انتشار توست

تمام مُلک خویش را شبانه بانگ می‌زنم 
بیا که امّتی ز جان کنون به انتظار توست

پسند و ناپسند خلق به خود مگیر حلمیا
شبان عشق گویدت که عشق بی‌قرار توست
اگر دلانه بنگری جهان به اختیار توست | غزلیات حلمی
۰

چه خبر عقل‌پرستان؟..

چه خبر عقل‌پرستان؟ به سر بام رسیدید؟
کمر زهد ببستید به اندام رسیدید؟
چه خبر خواب‌فروشان؟ خم‌ محراب‌ فروشان؟
کمر ظلم شکستید و به فرجام رسیدید؟

حلمی

چه خبر عقل‌پرستان؟ به سر بام رسیدید؟ | رباعیات حلمی

۰

چه باشد بعد از این؟..

چو بنشینی جهان گردد فراموش
ببندی چشم و بینی روح در نوش
به پا خیزی به راه دل به گاهی
چه باشد بعد از این؟ خاموش! خاموش!

حلمی

چو بنشینی جهان گردد فراموش | رباعیات حلمی

۰

رفیقان! شب و موعد روشنی‌ست

رفیقان! شب و موعد روشنی‌ست
پگاه می و ساعت بی‌منی‌ست
لبالب بده ساقیا جام را
که می چاره‌ی شورش بهمنی‌ست

حلمی

رفیقان! شب و موعد بی‌منی‌ست |‌ رباعیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان