سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار
در شب طوفانی‌ات ساده کن این کار و بار
 
شعله‌کشان مستِ مست، نیست شو زان هستِ هست
ریشه بسوزان برو خاک شو زان خاکسار
 
عشق شفا می‌دهد زین همه دیوانگیت
رنج فنا می‌شود از دم آن مشکبار
 
قلک آگاهی خاک و فلک در شکن
روح شو پرواز کن زین خرک مرگبار
 
راحت جانان طلب، غیب شو پنهان طلب
هو بزن و نعره کش، گنج شهانی بیار
 
رحمت حق می‌رسد، نور فلق می‌رسد
عاشق و دیوانه‌وار بذر جهانی بکار
 
خمره بیار و ببر سکّه و گنج شراب
نوش کن و جام زن، یک نه هزاران هزار
  
حلمی عاشق برو مست شو هر روز و شب
از سر خود وارهان زحمت چرخ نزار

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار | غزلیات حلمی

۰

بر تو خوش این لحظه..

بر تو خوش این لحظه که آزادی‌ات
رج زده بر حادثه‌ی شادی‌ات

بر من و ما این همه بیجا گرفت
گفت تو و هست خدادادی‌ات

ثانیه‌ای بود و به مستی گذشت
از می پرواکُش دامادی‌ات

وصل چه وصلی که دم آتش است
سینه‌کِش کوره‌ی الحادی‌ات

گفت خدا دوش که من نیستم
کشت مرا شیوه‌ی اضدادی‌ات

داد زدی سوی عدالت که هست
مهدی پنهان‌شده! کو هادی‌ات؟

شوخ منم کز شب تو آگه‌ام‌
لیک نگویم سِر بیدادی‌ات

حلمی پیداشده در ناکجام
دست خوش ای عشق به صیّادی‌ات

ماه نو و راه نو و آه نو
فارغم از شمسی و میلادی‌ات

بر تو خوش این لحظه که آزادی‌ات | غزلیات حلمی

۰

من و یار و راه ماندیم..

نه به آسمان بیفتد ره هر خیال‌خویی
که به آسمان حرام است به جز عشق راه جویی
چو به حلقه خاست لیلی همه کس ز حلقه برخاست
من و یار و راه ماندیم و وصال و گفتگویی

حلمی

نه به آسمان بیفتد ره هر خیال‌خویی | رباعیات حلمی

۰

حال دل ما اگرچه جان‌سوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز
خوش‌باش و دل‌انگیز و می‌افروز
 
ما شاهد خامش زمانیم
زین جنبش مردم کلک‌توز
 
ما مشعل می به دست گیریم
تو شیوه‌ی میگساری آموز
 
تقدیر چو معجزی نیاورد
عجزی که به معجزست برسوز
 
امروز که نیز رفت بر باد
در سیل فنا شدیم هر روز
 
گو حاصل عمر چیست حلمی
زین چرخ الک‌باز غم‌اندوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز | غزلیات حلمی

۰

مثنوی «حماقت بشر»

از حماقتهای این نوع بشر
هرچه گویم نیست پایانش پسر

روح چون آمد در این خرخوابگه
دیگر از یادش بشد انوار مه

آن یکی بت دید و گفت این آن مه است
آن یکی شیخی خری را؛ او شه است

این یکی شد بنده‌ی قوم و نژاد
ترکتازی کرد این بیهوده‌داد

غیرت حق گفت با این خرخسان
داد از من می‌رسد از لامکان

این یکی فریاد: من شه‌مومنم‌
آن یکی: من زاده‌ی این خرمنم

خرمن تو خرمن خرزادگی‌ست
کی کجا خرزاده را آزادگی‌ست

این همه خرباور جعل و فساد
سربه‌سر در گل، دروغ و داد و باد

فخر چون می‌کرد این برترنژاد؟!
استخوانی در لباسی بس گشاد

آن که گوید من ببین من آدمم
اشرف عالم منم، کی من کمم

آنگه از او بین قتال و کوب خون
در هم او بین چهره‌ی مرد زبون

تو چه را آزاد کردی ای غبار؟
تو برو خود کن رها از نفس هار

گرچه آزادی نباشد کار تو
چون تو بی‌عشقی و بی‌دلدار تو

حق تو را یک دم به خونخواری مجال
داد و این دم عایدش مرگ و زوال

لیکن از مرگ تو روید روشنی
دیو تو خاموش گردد از منی

یک وجب چون از درونت فتح شد
آنگه این نفس زبونت فتح شد

تو خوشی امروز و پاکوب جسد
این خوشی چون بگذرد چون می‌شود؟

 *

خامشی این دم به من شد صد حرام
دیگرم طاقت نباشد این عوام

می‌کشم دل تا سپاه عاشقان
می‌زنم سر تا به سر این ناکسان

تا نباشد کوبه‌های حق‌شرر
گرگ درّنده نبگریزد ز شر

گرگ را باید ز شرّ خود چشاند
از شرش در آینه او را پراند

آنگه‌اش دست دراز دوستی
آن دمی کز شر نماندش پوستی

آدمی! برخیز از خویش تباه
تا ابد خر بودنت را نیست راه

حلمی

مثنوی «حماقت بشر» | مثنوی معاصر | حلمی

۰

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود
خیمه‌ی خواب‌مردگان چاک‌به‌چاک می‌شود

راحت و ناز جسته‌ای، خاک و خراب آن تو
خویش به آز جسته‌ای، خویش هلاک می‌شود

راز مگفتمت که تو جار به کوچه‌ها زنی
زحمت خویش کردی و این همه پاک می‌شود

ساز به کوک غم مکن، دم ز سپاه من مزن
جان غباربسته‌ات سهم مغاک می‌شود

منقضیان عقل بین! منهدمان نقل بین!
عاقبتی که کبر و جهل بر تو مِلاک می‌شود

تار و تبار سرزمین چیست به آه کفر و دین
پاک شود خرافه‌ها، موعد تاک می‌شود

حلمی از آسمان دل باده‌ی روح برکشید
سرخ‌لبانه دوش دید دیو به خاک می‌شود

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود | غزلیات حلمی

۰

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش
این دست براندازم آن دست فشانم خوش

این ملّت مرگ‌آیین، این جمعیت پرکین
بر خویش زنم آنگه از خویش پرانم خوش

بنگر ره آوایی، این کوب دلارایی
بشنو ز چه اینجایی ای روح و روانم خوش

این جمع تبه با من، آن هیبت مه با تو
این بی‌تو برقصانم تا جان و جهانم خوش

از نو شب توران شد، تکبیر تتاران شد
این مرگ‌سواران را از مرگ چشانم خوش

ای حضرت حق‌زنده، ای مشعل تابنده
این مرده‌پرستان را تا باده دوانم خوش

این ساعت بی‌ساعت از خویش شدم راحت
حالی بپرم از خود بی نام و نشانم خوش

حلمی سر می خوش باد زین شعر جهان‌آرا
ای روح خداپیما، ای دست و زبانم خوش

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش | غزلیات حلمی

۰

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد
خداوندا دلم مهجور می‌گردد

چرا این کارها سامان نمی‌گیرد
چرا این بارها مغرور می‌گردد

از این دیوانگی‌ها سخت خرسندم
ولیکن گاه هم بس زور می‌گردد

چنان از درد امشب طَرف می‌بندم
که جان در شعله‌های طور می‌گردد

به قلبم کوره‌ای از عشق می‌سوزد
زبانم مشعلی از نور می‌گردد

چرا را خواب کن حلمی و آسان گیر
هر آنچه حق بخواهد جور می‌گردد

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد | غزلیات حلمی

۰

مثنوی «ساعت صفر»

گفت با من سالکی وصل تو چند؟
گفتمش صفرم دلا، اصل تو چند؟

هفت خوان و هفت جان و هفت بند
هیچ روح و هیچ راه و هیچ دند

ساعت صفر تو غوغا می‌کند
عاقلی مست و پریشا می‌کند

عاشقی گر باده‌ی بی‌جا کشید
می‌دهد معنی که وقت ناپدید

معنی عاشق به وصل و نام نیست
عاشقی را وصله‌ای این دام نیست

عاشقی یعنی ورای هشت و چار
فارغی از خور و خواب این نوار

گفت با من یا دویی یا که سه‌ای
گفتمش نیم‌ام برو با ما که‌ای

گفت آخر این عددهای دل است
گفتمش دل با عدد خر در گِل است

من عدد را دود کردم یک زمان
تا کشم دل در رکاب لامکان

آن زمان سلطان بُدم حالی گدام
آن زمان بنده بُدم حالی خدام

این همه درویش هر سو، سوی من؟
تو چرا ای پخته آخر کوی من؟

من یکی خامم برو با پختگان
این همه پرسش ببر با آن خوشان

خانه‌ی صوفی برو اینجا میا
خانه‌ی عاقل نشین ما را میا

عارفان عشق را منزل ببین
منزل ما روح و نی در گِل ببین

گِل سرای زهد و فقه و عافیت
فاجران فاسد بی‌عاقبت

چون سرای روح آیی مست شو
جام هیچی سرکش ای دل هست شو

ساعت صفر آمدی، کس خانه نیست
هیچ کس در خانه جز جانانه نیست

حلمی

مثنوی «ساعت صفر» | مثنوی معاصر | حلمی

۰

عقل آید به هر لحظه گریبان گیردم

عقل آید به هر لحظه گریبان گیردم
ساز اوهامم زند شاید که میدان گیردم
 
از یقین خالص آمد جان بدین راه گران
بنده‌ی ایشان نی‌ام، باید که سلطان گیردم
 
پام بر خاک خرابات و سر آن سوی فلک
خام پندارم مگر تا دست حرمان گیردم
 
باد بادا هر چه آید، باد بادا هر چه باد
دیگر از منطق نمی‌تابد به میزان گیردم
 
جام من پر کن پیاپی تا نیابم خویش را
باد بادا گر تو خواهی رنج دوران گیردم
 
خوش نی‌ام، غمگین نی‌ام، مستم، خرابم، عاشقم
چون ورای خیر و شرّم شاه پنهان گیردم
 
منطق طفلان به دور افکنده‌ام من قرن‌ها
منطق اصوات را خواهم به پیمان گیردم
 
دل به دل دریای نور است و صدا، دریادلم
هر که نامم را برد باید ز خویشان گیردم
 
گرچه نه خویش توام نه خویش خویشستان خویش
خیش‌ها بر می‌کشم تا خویش خویشان گیردم
 
صوت جانان می‌شنو از عمق جانم، گوش کن
هر چه گوید آن کنم تا سوز جریان گیردم

من همه افسانه‌ام، اینان چه دانندم دگر
کی تواند عقل هرزه کام آسان گیردم
 
حلمی از پرده برون افتاده چون خورشید مست
در پی‌اش رقصان شود هر کس که جانان گیردم

عقل آید به هر لحظه گریبان گیردم | غزلیات حلمی

۰

ز تن و نما گسستم، چه تن و نما نمایم؟

ز تن و نما گسستم، چه تن و نما نمایم؟
چو به روح زنده گشتم به که و کجا نمایم؟

برو زین همه اسارت دم عافیت بگیران
من اگر رهای جانم به جهان رها نمایم

تو به چپ خمیده گاهی و به راست گاه دیگر
چپ و راست برشکانم وَ تو را به جا نمایم

چه کنم به وصف جانان که به وصف درنیاید
چو زبان به چرخ ناید قدمش دعا نمایم

چو وصال یاد بردی به دو صد قصور و پندار
چه کتاب و مشق و دفتر، همه این که را نمایم؟

چو به خانه‌ات در آیم همه شکل و جلوه بینم
به دو صد هزار صورت چه تو را صدا نمایم؟

به دهان شعر گفتم که تو آسمان مایی
تو بگو به منزل عشق چه تو را بها نمایم؟

چو غریبه‌ای به سویت دوم از خیال باقی
چو رسم به آستانت همه آشنا نمایم

چو شه ازل ببینم که می و پیاله از اوست
به میان عشق‌بازان چه خدا خدا نمایم

من و حلمی غزلخوان، دو رفیق ره به یک جان
تو بگو که بند پنهان به چه سان جدا نمایم

ز تن و نما گسستم، چه تن و نما نمایم؟ | غزلیات حلمی

۰

برون کن دلا سر ز دیوان خلق

برون کن دلا سر ز دیوان خلق
رها شو از این خاک بی‌جان خلق

به خیمه‌شبی نخّشان دست دیو
تو نور حقی وا شو از کان خلق

عجیب از دُر پاک بی‌خودْ خبر
تو اینجا چه‌ای مست عصیان خلق

فراموشت آمد دل از نام و نوش؟
به بند آمدی سست و سیمان خلق

به آواز دد قافیه باختی
شنو بانگ حق تکّ و عریان خلق

نفر شو، یکی، پاک از این توده‌ها
چه بد بی شکی در گریبان خلق

برو حلمی و طفل در خواب نه
می از سر برد باد و بوران خلق

برون کن دلا سر ز دیوان خلق | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان