سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

زیر بار حرف مردم ای دل تنها مرو

بی گمان باید که در ارّابه‌ی طوفان شدن
درگذشتن ز آب و نان و سوی جانِ جان شدن


زیر بار حرف مردم ای دل تنها مرو
چون که تنهایی بِه از همرنگ نااهلان شدن


قلب باید ریشه‌ی نااستواری بر کَنَد
نی که چون افلیج‌عقلان کوچه‌ی لنگان شدن


روز باید شیره‌ی شب‌ها ز خود جاری کند
با نسیم خواب‌ها باید که هم‌سکّان شدن


روح باید تاج و تخت عقل را در هم زند
بی زمان باید که سربازیده‌ی جانان شدن


هر که از هر جا رسد در کعبه‌ی پنهان خوش است
تا چنین پیدا شدن خوش باد این پنهان شدن


در سحر وصلش نکو باشد ولی نیکوتر این
عصر غیبت این چنین پیمانه‌ی ایشان شدن


هر زمان فوّاره‌ی عشّاق را سرچشمه‌ایست
ابر باید گشت و تا سرچشمه چون باران شدن


رازهای عشق را حلمی به کنج سینه دوخت
زخم‌های باستانی راستی درمان شدن؟

بی گمان باید که در ارّابه‌ی طوفان شدن | غزلیات حلمی

۰

هنر از تَکان بخیزد..

هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست
برهوت و لامکان است، هپروت این جهان نیست


هنر از سماع روح است نه ز عقل خوابمرده
ضربان بی‌خودان است، دَوَران خودخوران نیست


چو ز تن برون بخیزی به دو حرف پاک و قدسی
هنر خدای بینی که ز جنس این و آن نیست


هنر آن دم طلوع است که ز ظلم شب برستی
چمنِ سرای عشق است، گُل ظلمت ددان نیست


تو شکوفه بین و بشمار به سرای و صحن بیدار
منگر به دشت غمبار، برو که هنر چنان نیست


هنری به پات گیرد که ز فرق آسمان است
سخن زمانه مشنو که زمان ز محرمان نیست


پدر زمانه عشق است، تو سوی پدر روان شو
که پدر رفیق جان است و پسر به فکر جان نیست


به نهان بسوز حلمی و ز هست و نیست بگسل
دو جهان قمار کردی و هنر ز هر دوشان نیست

هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست | غزلیات حلمی

۰

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد
به شب خورشید می‌گیرد، سحر دلخواه می‌تابد


ملات عشق ورزیدن دماغ روح می‌خواهد
دو صد سرباز می‌میرد، نهایت شاه می‌تابد


به وعظ عقل دل بستن، چنان چون پا به گِل بستن
از این رأی خجل بستن چه جز یک آه می‌تابد؟


سلام عشق می‌گویم، قیام عشق می‌بینم
سرود عشق می‌خوانم کزان همراه می‌تابد


به فرمان خموشانم که دیگ حرف جوشانم
از آن ننوشته می‌خوانم که خطّ ماه می‌تابد


به حلمی داد ناهنگام خبر از خانه‌ی بی‌نام
نهان مادام می‌رقصد، عیان ناگاه می‌تابد

سخن بسیار می‌آید ولی کوتاه می‌تابد | غزلیات حلمی

۰

خانه‌ی سکوت و پنهانی..

خانه‌ی سکوت و پنهانی، گوشه‌ای که واژه می‌رانم
سوی من مگیر از آدم، خالی از غبار انسانم

 
روحم و ستاره می‌چینم در دیار هیچ تاییدن 
عاشقم خدای می‌ریسم، وارث خدای پنهانم


هر کسی به راه خود باید کار و بار خویش دریابد
سوی من میا کلامم خوان، بیش از این سخن نمی‌دانم


کافری که عشق می‌ورزد، مومنی که کبر می‌کارد
اوّلی به جان جانانم، دوّمی به تیغ عریانم


سگ‌صفت شو خاصْ بخشنده گر سوی خدای می‌جویی
ای مطیع نفس شیطانی شیخ و شر به خود نمی‌خوانم


شاهدا به عشق بازیدن بهتر از به وصل یازیدن
من دگر برون نمی‌دانم چون رسیده باده در جانم


قرنها به خود بجنگیدم، اهرمن ز ریشه‌ها چیدم
خویشها به خاک و خون دیدم، حالیا عروج رخشانم


در سحر به چنگ بالایان سینه‌ام ز عشق می‌جوشید
نور و نار دوست می‌پاشید از دهان و دست و دامانم


حلمیا به دست آیینه، ای صیاد صوت دیرینه
نور ده به دشت پرکینه، تازه کن عبور رقصانم

خانه‌ی سکوت و پنهانی، گوشه‌ای که واژه می‌رانم | غزلیات حلمی

۰

در سرم خیال می‌پیچد..

در سرم خیال می‌پیچد، از دلم بهار می‌روید
گلشنِ ز موج تابیده قلب این هَزار می‌روید


لحظه‌ی عبور جانم را خرج آفتاب می‌کردم
یخّ تیره آب می‌کردم آنچنان که یار می‌روید


چشم باده دور می‌بیند او که بی شعور می‌بیند
جامه‌ی غیاب چون شویی حقّ آشکار می‌روید


شیخک شرور می‌گوید ختم‌ آسمانها با ماست
توأمان که خنده می‌گرید بر دو کتفْش مار می‌روید


من نهان به خلق رحمانی از دلم سرور می‌پاشم
او عیان به داغ پیشانی از سرش شرار می‌روید


حلمیا به ظهر آدینه فسخ شد حدیث پارینه
عاشق از ظهور آیینه فرق این مزار می‌روید

در سرم خیال می‌پیچد، از دلم بهار می‌روید | غزلیات حلمی

۰

از دشت غبارآلود یک اسب چموش آمد

از دشت غبارآلود یک اسب چموش آمد
آن روز به پایان شد، این شام خموش آمد


از هیچ که می‌ریزد یک هیچ دم رفتن
یک هیچ دگر بیزد کز لحظه‌ی جوش آمد


با این همه تن تنها، بی تن منِ جان‌آوا
بی من منِ جان‌فرسا در عشق به هوش آمد


یک ثانیه غفلت شد، یک عمر پشیمانی
آیینه چو بشکستی آدینه‌فروش آمد


زین چلّه ولیکن خوش جان سوخت به کام حق
جان خام بُد و اینک خوش پخته به کوش آمد


حلمی به خط شنگرف بنوشت کلام دل
زین مصحف نورانی هم باده به نوش آمد

از دشت غبارآلود یک اسب چموش آمد | غزلیات حلمی

۰

دل به سان قبله‌نماست..

دل به سان قبله‌نماست، سوی تو نشانه می‌گیرد
آدمی غریبه می‌یابد، در تو آشیانه می‌گیرد


ای دریغ روزگارانی که نماز عقل می‌خواندم
حالیا به مذهب عشق دل ره ترانه می‌گیرد


ای جهان ببین که چشمانم سوی عالمی دگر دارند
جان من ز بهر اسبابت نی دگر میانه می‌گیرد


ای زمین ز چرخ دیرینت رستم و به روح برجستم
ای زمان ببین که پروازم سمت بی‌کرانه می‌گیرد


با تو مردم زمانه کجاست ای دل خدای‌گونه‌ی من 
تو برو رهایی‌ات خوش باد، مردمت بهانه می‌گیرد


حلمیا ز چرخ ویرانی دل کن از طریق پیشانی
پشت سر جهان روحانی با تو راه خانه می‌گیرد

دل به سان قبله‌نماست، سوی تو نشانه می‌گیرد | غزلیات حلمی

۰

در شب تاریک جانش استواست

در شب تاریک جانش استواست
کم نگویم زو که از جان خداست
عالمی سرگشته در دنبال او
ای گُمان این اوست دنبال شماست

حلمی

در شب تاریک جانش استواست | رباعیات حلمی

موسیقی: Sahalé - Tortuous Maze

۰

چقدر زیباست!

: چقدر زیباست!
: چه؟
: درخشش باده در جام.
: خداست.


حلمی - کتاب اخگران

چقدر زیباست! | کتاب اخگران | حلمی

۰

هم گفته شد ناگفته‌ها، هم مُهر شد آن گفته‌ها

هم گفته شد ناگفته‌ها، هم مُهر شد آن گفته‌ها
هم سوخت زندان من و هم من رها شد از شما


ماهی بی‌دریای دم، از موج و طوفان عدم
پرواز کرد و بی‌قدم آمد ثریّای نوا


این موسقی از ناکجاست، آن سوی این گفت‌ و‌ صداست
در آسمان بی‌هواست این پر کشیدن‌های ما


مطرب چو از غم ساز کرد، چون بی هنر آواز کرد
بی راز جان افراز کرد، فاشش مکن این خانه را


بی‌مکتب آید سوی ما، پخته بداند کوی ما
دل‌جوی ما بی‌سوی ما شر سوزد و یابد سزا


بی دین و ایمان خوش‌‌نشین بهتر ز اوباش حزین
ملحد به یک جام برین از عشق می‌گیرد شفا


رویای شبهای ازل! ای زیر دستانت اجل!
فرمانده‌ی چرخ دغل! این چرخ را بِکّن ز جا


حقّ تو نی خیر و شر است، نی بند شاه و لشکر است
دو می‌زند یک می‌برد این راستمرد آشنا


بنگر به راه و ماه بین، استاد دل را راه بین
ای گمشده در چاه تن! ای بی‌خبر! ای قلّه‌سا! 


حلمی صلای جام داد، دل رهن بود و وام داد
این قسط را بی نام داد بر خطّ دیرین وفا

هم گفته شد ناگفته‌ها، هم مُهر شد آن گفته‌ها | غزلیات حلمی

موسیقی: Karl Jenkins - Palladio

۰

عشق شده‌ست کار ما، جوخه و کارزار ما

عشق شده‌ست کار ما، جوخه و کارزار ما
هر که بگفت عاشقیم هیج ندید یار ما
 
دوش کنار بسترم یار چه جلوه می‌نمود
گفت چه مانده‌ای دلا؟ باز بیا کنار ما
 
باز کرانه رفتم از کران بی‌کرانه‌ها
صوت به غرّشی مرا برد بدان دیار ما
 
من که ز وصل مانده‌ام روی زمین به سالها
در همه آسمان او شهره شده‌ست کار ما
 
هر چه بخواست را بگفت از قلم و زبان من
ماهوش خیال ما، ساقی گلعذار ما
 
شاهد فصل و خوابها باز به وصل می‌رسد
خوابرُوان کجاستید؟ باز رسد بهار ما
 
صبح نخست دیده‌ایم حال شب پسین چه باک
نیست شویم و پارپار از مه هستپار ما
  
حلمی از این پیاله‌ها باز به عاشقان رسان
روح غزل دمیده شد ازدم مُشکسار ما

عشق شده‌ست کار ما، جوخه و کارزار ما | غزلیات حلمی

۰

رمز گشودی سر دل..

رمز گشودی سر دل، ساعت دل، ساحت دل
خواب نمودی و مرا بار زدی بابت دل


سخت و خوش و شرّ و نکو، این همه را کوی به کو
کار کن و هیچ مگو، هیچ مجو راحت دل


غمزدگان را بهل و سوی خوشان هلهله کن
گام نخستین بزن و دم مزن از غایت دل


این سفر خامشی و از همه عالم زدگی
بُر زدن بی‌همگی تا به سر قامت دل


آه که خامی مکنی، حسن‌ختامی مکنی
بر تو که عامی مکنی، جان تو و طاعت دل


نوقدمی دوش مرا خطبه‌ی پیرانه سرود
ساعت می بود و مرا آینگی عادت دل


حلمی از این باد گران هیچ نماند به جز آن
جام دلیرانه کِش و ساده کن این غارت دل

رمز گشودی سر دل، ساعت دل، ساحت دل | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان