این راه ز هیچ قد کشیدهست آنی
تو کشتی هیچگشتگان میرانی
عطری که ز تلخِ روزگاران خیزد
شیرینِ دوباره میپزد پنهانی
خاموش نشستهام که تن گر گیرد
از آتش خود برون کشم روحانی
لببسته ز آسمان سخن میگویم
بر روی زمین سست بیایمانی
زاهد که به باد کبر دی میخندید
امروز وی و مساحت ویرانی
هر کلّهی شر به خاک باید گردد
در ساحت ماه کامل یزدانی
خیری که ورای خیر مفلوکان است
تقریر کند فرشتهی آبانی
افتاد چو کوه و کس صدایش نشنید
آن تپّه که شانه میکشید عصیانی
آن نور و صدا که آب و نان روح است
حلمی بنمود در چه ظلمانی