سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

تو بجو کلام پنهان، تو بجو اذانِ در جان

تو بجو کلام پنهان، تو بجو اذانِ در جان
تو بجو حروف رقصان، تو بجو شراب جوشان


تو بجو به هر دو سویت، به درون و روبرویت
تو بجو به های‌و‌هویت، به سرود و رقص عریان


بِنِشین و نیک بنگر که عمارتیست افتان
بِنِشین و نیک بنگر که عمارتیست خیزان


سر آن گرفته این شب که ز قلّه‌ها بخیزد
دم آن گرفته این تب که کشد مرا ز انسان


برو آدمی چه سانی که سراب عقل خاک است
برو خادمی بیاموز به حروف و رمز رحمان


برو این چنین نپایی، که به ساعتی و جایی
برو بی‌زمان به پا کن سر و سین و پای لرزان


به خروش لامکانی تو بجو عبور آنی
بِنِشین میان خویش و به سفر بپاش ویران


ضربات عشق بشنو که نوید روح دارند
نفسی بمیر گریان نفسی برآی شادان


تو بزن که باده آمد، به دمی گشاده آمد
به سخن چکید حلمی ز لب خدای پنهان

تو بجو کلام پنهان، تو بجو اذانِ در جان | غزلیات حلمی

موسیقی: Ordo Funebris - The Last Knight Errant

۰

جنون ناب می‌خواهم که این دیوان بمیرانم

جنون ناب می‌خواهم که این دیوان بمیرانم
بمیرانم به خاک پست و خاک از نو برقصانم


نظام اهرمن پاشد، تمام انجمن پاشد
نسیم دل به تن پاشد، زمین از نو بچرخانم


چه خون شد حجله‌ی دیوان، خروش ناسزا بنشست
دمی دیگر بپا ای دل، عمارتها بپاشانم


فرشته خواب می‌بیند که رنج عشق دریابد
چو رنج عشق درگیرد شکنج ناز بشکانم


نفس تنگ است و لیکن جان فراخ از جلوه‌ی خوبان
فراخی‌های بالا را به حبس سینه بنشانم


شهیدان را فراخوانم که از نو جام تن گیرند
به نام روح می‌رانم که کام از دل بگیرانم


سرابی عقل درمانده، سرابت خواندی و راندی
شرابی قلب دیوانه، شرابت را بنوشانم


مبادا یک دمی هجران از این معراج خون‌افشان
امیران را فراخوانم که وصل تازه بستانم


به گود شب که تن زخم است سلامی گفت و در مِه شد
ببین حلمی ز ماه نوت قبای نو بپوشانم

جنون ناب می‌خواهم که این دیوان بمیرانم | غزلیات حلمی

۰

می‌گریزید ای خسان از زندگی

می‌گریزید ای خسان از زندگی
بد به حال این چنین بازندگی


خوش به حال چرخ با این نوکران
در ره تارندگی مارندگی


رفت تا کوه خدا و بازگشت
یک نفر از رهروان بندگی


رفت امّا زهد او بیدار شد
ظلمتش دزدید از تابندگی


مرد حق در صحنه‌ها‌ تازنده است
آری آری کار حق، تازندگی


خوش سر آمد قصّه‌ی دست و دعا
کار دستان نیست جز بخشندگی


بهتر آن از دشمنان آموختن
کز نفاق دوستان نالندگی 


گفت حلمی عصر نو آغاز شد
باید از هر کهنه‌ای دل‌کندگی

می‌گریزید ای خسان از زندگی | غزلیات حلمی

۰

برو آسمان خود باش که زمین تو را نماند

برو آسمان خود باش که زمین تو را نماند
دو هزار بار مُردی و چنین تو را نماند
 
چه گرفته‌ای ره زیر به سراب و خواب و اوهام
مَلِکی و ماهتابی،‌ گِل چین تو را نماند
 
تو که نامدار بودی به جهان روشنی‌ها
چه شد این چنین شکستی؟ برو این تو را نماند
 
سر شک ز جان جدا کن به سرشک آفتابیت
کاین سَم گلاب‌بوی شکرین تو را نماند
 
برو اوج روح دریاب که کرانه‌ها بگیری
فلکت به تاب‌تاب کمرین تو را نماند
 
حلمی از قرارگاه غزلت خطاب آمد
برو آسمان خود باش که زمین تو را نماند

برو آسمان خود باش که زمین تو را نماند | غزلیات حلمی

۰

کتاب خویشتن، ترانه‌ی خویشتن

روح ذرّه‌ی خلّاق خداست،‌ پس آنچه که می‌کند - آن روح که به روح رسیده است و خویشتن خویش را عریان کرده - خلّاقیت است. این راه به سوی خلّاق شدن است، و عاشقان خلّاقان بخشنده‌اند.


از کتاب می‌آغازد و در زندگی جریان می‌یابد. روح، کلمه‌ی خداوند، کلام خود را،‌ کتاب خود را می‌خواند. این سفر توست و آنگاه که باید قدم در راه کنی، از آز خاک و ناز کتاب بر خواهی خاست. 


و امّا کتاب همچنان گشوده است، و ترانه‌ی رویاها را پایانی نیست، لیکن حال تو کتاب خویشتن می‌خوانی، ترانه‌ی خویشتن ساز می‌کنی.


حلمی | هنر و معنویت

کتاب خویشتن، ترانه‌ی خویشتن | هنر و معنویت | حلمی

۰

هر لحظه جوری تازه‌ای..

هر بار می خوانم تو را.. | اشعار حلمی

۰

این گونه رنج بردن مر رخصت شفا نیست

باید به پرده رفتن، جام خطر کشیدن
از جامه‌ها گسستن، بی جامه پر کشیدن


باید به جنگ من‌ها با عقل در فتادن
بر کلّ هستی خویش خطّ حذر کشیدن


کشور به کشور از خود باید برون نشستن
تاریخ خویشتن را از خود به در کشیدن


این گونه رنج بردن مر رخصت شفا نیست
باید که هیکل درد هر شب به بر کشیدن


گر راحتی بخواهی زین چارمیخ وحشت
باید بسان آتش بی خویش سر کشیدن


جام خدا چو خواهی شب تا به شب چو حلمی
بار همه جهان‌ها باید چو خر کشیدن

باید به پرده رفتن، جام خطر کشیدن | غزلیات حلمی

۰

سرگشته و حیرانم زین بازی جان‌فرسا

سرگشته و حیرانم زین بازی جان‌فرسا
پیدا و کرانم نیست زین عشق کران‌فرسا
 
سامان خراباتی در چشم تو می‌بینم
پیمانه لبالب ده ای جان جهان‌فرسا
 
ساقی چو تویی باید تا مست ز پا افتد
افتانم و خیزانم زین جام نهان‌فرسا
 
تا تاج دهی جان را تاراج دهی جان را
ما باج خراباتیم ای تیر کمان‌فرسا
 
راهیست که سامانش بیکاری و بیماری‌ست
ما کار نمی‌جوییم ای کار امان‌فرسا
 
زین دام رهایی نیست، جز راه تو راهی نیست
ما قسمت صیّادیم زین صید روان‌فرسا
 
تا باد بهار آورد طوفان همه گل‌ها برد
چون باد وزیمان هی هی باد خزان‌فرسا
   
حلمی که به پیمانه جان بست و ز جان افتاد
بادا که به پا خیزد زان سود زیان‌فرسا

سرگشته و حیرانم زین بازی جان‌فرسا | غزلیات حلمی

۰

از خویش رها می‌خوانم

حال من همه‌ی این‌ها را تکّه‌تکّه می‌خواهم، همه این‌ها را پاره‌پاره می‌خواهم. هر که بر سر جان خویش، به پای تخت خویش، به پایتخت خویش می‌خواهم. حال همه را به پایتخت خویش می‌خوانم.


همه را بر سر جان خویش می‌خوانم، بر سر جای خویش. هر که به دین خویش، به سرزمین خویش می‌خوانم. آنک برادران توأمان. 


زنان به آستان خویش می‌خوانم و مردان به آستان خویش، و هر دو از خویش رها می‌خوانم.


حلمی | هنر و معنویت

از خویش رها می‌خوانم | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

آخر ندارد ای جان این راه آسمانی

آخر ندارد ای جان این راه آسمانی
دیشب به خواب دیدم آن جلوه‌ی نهانی
 
در خود تپیده بودم از انعکاس رویش
در پیش لوح آتش، در پس مه شهانی
 
صد گونه خُرد و خاموش در خاک می‌خزیدم
تا روی عشق دیدم، آن هیبت جهانی
 
خلقت به منظرم بود چون خوابگاه راکد
جانم چو موج برخاست زان باد کهکشانی
 
دیگر نه خویش دیدم زنجیر چرخ مزدور
سقف فلک شکستم وین چرخ استخوانی


ساقی به کف پیاله باز آر تا ببینم
نقش و خطوط دیرین در جام ارغوانی
 
تا قصد باده کردم بر باد رفتم از عشق
تو بادبان بر انداز گر خواستار جانی
 
جانان چون دوش گفتا این خطّ و راه آخر
برخاستم برابر زان حرف آن‌چنانی
 
گفتم درود بر تو ای شاه چارده وصل
گفتا سلام ای جان وین راه بی‌زمانی
 
حلمی که شعر زنده در شرح عشق می‌گفت
نام‌آور جهان شد بی نام و بی نشانی

آخر ندارد ای جان این راه آسمانی | غزلیات حلمی

۰

مژده‌ای آمد ز ماه راستین

مژده‌ای آمد ز ماه راستین
شد برون دست نهان از آستین


دست غیب آمد به جان برخاستند
خفتگان دامن‌کشان برخاستند


خفتگان جور دگر می‌خواستند
بهر خود گور دگر می‌خواستند


لاکن آمد گفت این گور شماست
این چنین رنجی و این نور شماست


پیش از این در آب و نان پرداختید
تن ره بیهودگان انداختید


بعد از این باید به جان برخاستن
از زمین و از زمان برخاستن


بعد از این پرواز بی صرف عدد
بی مقامات و موازین حسد


جان گرفتم از عدم تا جان دهم
آنچه دشوار تو بود آسان دهم


ای خوشا این برکتِ از رنج تر
ای خوشا این نعمتِ از گنج بر


کِی شرابی فارغ از رنج لگد
کِی دلی از سنگ بی رنج اشد


بر جهان این خاک‌روبی‌ها ببین
چشم شر بربند و خوبی‌ها ببین


هم بگویم فارغ از این خیر و شر
اوج گیر و روح شو ای روح‌پر


اوج گیر از خواب و از اسفار روح
یک دمی هم شعله کش در غار روح


آتشی، آبی و ضربی و دمی
خونی و آهی و درد و مرهمی


اوج تلخی بین سرش بس تاج‌هاست
در دل ظلمت ببین معراج‌هاست


در دل ظلمت سپاه روشنی‌ست
ارتفاع آهِ دل تا بی‌منی‌ست


ارتفاعت خاصه دل را آرزوست
درد را می‌جو که درمانت در اوست


حلمی

مژده‌ای آمد ز ماه راستین | مثنوی حلمی

موسیقی: Lilit Bleyan - Mood

۰

انجمن‌ها از خدا دارد دلم

انجمن‌ها از خدا دارد دلم
حرف‌های آشنا دارد دلم


بهر بی‌دردان جفا چون تیغ زهر
بهر بیماران شفا دارد دلم


گفت با ما این همه تبعیض چیست؟
گفتم انواع وفا دارد دلم


با خوشان رسم و آیین و بزک
خوشه‌های ناسزا دارد دلم


با قوی‌قلبان جهد و راستی
بوسه‌های بی‌هوا دارد دلم


هر چه حکم عشق جاری در منست
بی‌هوا بر روح‌ها دارد دلم


از فروغ مشعل مردان عشق
آتش بی‌انتها دارد دلم


نور می‌بارد به ره‌گم‌کردگان
بینوایان را نوا دارد دلم


هر که را نزدیک شد دیدارها
از ره پنهان ندا دارد دلم


همچو حلمی در گریبان عدم
گنج‌ها بی‌ ادّعا دارد دلم

انجمن‎ها از خدا دارد دلم | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Monteverdi - Lamento della Ninfa 

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان