تو بجو کلام پنهان، تو بجو اذانِ در جان
تو بجو حروف رقصان، تو بجو شراب جوشان
تو بجو به هر دو سویت، به درون و روبرویت
تو بجو به هایوهویت، به سرود و رقص عریان
بِنِشین و نیک بنگر که عمارتیست افتان
بِنِشین و نیک بنگر که عمارتیست خیزان
سر آن گرفته این شب که ز قلّهها بخیزد
دم آن گرفته این تب که کشد مرا ز انسان
برو آدمی چه سانی که سراب عقل خاک است
برو خادمی بیاموز به حروف و رمز رحمان
برو این چنین نپایی، که به ساعتی و جایی
برو بیزمان به پا کن سر و سین و پای لرزان
به خروش لامکانی تو بجو عبور آنی
بِنِشین میان خویش و به سفر بپاش ویران
ضربات عشق بشنو که نوید روح دارند
نفسی بمیر گریان نفسی برآی شادان
تو بزن که باده آمد، به دمی گشاده آمد
به سخن چکید حلمی ز لب خدای پنهان