شمشیردار عشقیم، صد سو به کار عشقیم
هر سو که سر برآریم در کارزار عشقیم
پیچیده لوح محفوظ زیر قبای مستان
ما گردگرد معشوق پیمانهدار عشقیم
تا خطّ دوست خواندم هر گوشه لشکری خاست
باکی ز دشمنان نیست چون بر قرار عشقیم
این نکته هوشیاران دانند و کس نداند
با چارده ستاره ما در مدار عشقیم
خوش گفت واصلی دوش در محفل نگاران
عالم اگر خزان است ما نوبهار عشقیم
حلمی به تخت خویش آ، وقت نگاشتن شد
بنویس در شب تار ما شعلهزار عشقیم
راه از چگونه به چراست، از هستی است به نیستی، از تاریکی به نور، از همه به هیچ، از دخمهی زار نخوت به کشتزار وسیع شفقّت. راه از اسارت است به آزادی، از کوچکی پرطمطراق پیچدرپیچ به عظمت سادهی بیبازگشت. راه از کشتار و نژاد و خون است و از سر بالایی که هر آینه فرو خواهد شد به پذیرش و شکوهِ تواضعِ بیتکرار. راه از جهان است به جان، از خاک است به آسمان، از استانبول به یروان.
حلمی | کتاب آزادی
بیایند سگان و گربگان، خران و گاوان و گوسفندان، طوطیان و قناریان و مرغان عشق حکومت زمین را به دست بگیرند، مگر کار و بار آدمی سامان گیرد. از انسان که دیدیم - این اصغر مخلوقات - هیچ برنیامد. مگر از عاشقان برآید، خاصه سگان.
این زمین با حاکمان نوبرش
کرده انسان را به هر دم نوکرش
گفت با دل راه آزادی بجو
ابتدا این بود و این هم آخرش
نوحهخوان این شب دیرین مشو
غم مخور از شیوهی غمپرورش
این چنین بودهست و خواهد بود و بس
با خوشانِ بندهی خیر و شرش
بندها باید از این زندان گشود
رست باید همچو توفان از برش
گفت حلمی با خموشان نطق شب
تو ببین کو مردم و کو منبرش