سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

مجرای جان عاشق

در میادین جنگ چنین آتش و هیاهو نیست چون این وقت که خداوند جان عاشق به خویش می‌خواند و قلم در دست چون زبانه‌ای بی‌بدیل از آتش می‌گردد. رزمندگان چنین خون و آتش نمی‌آزمایند که عاشقِ تسلیم به حقیقت می‌پیماید.


آنگاه که سخن تمام شد دزدانه به پیرامون می‌نگرم؛ نکند آتشی، هیاهویی، تلاطمی زین هجوم و غلبه؟! نه، خوشبختانه چیزی نیست. هر چند همه‌ی اینها نیز هست!


پنداشته بودم قلب خود و آتش جان خود را می‌سرایم،
خداوند گفت: نه! من خود را از مجرای جان تو می‌سرایم.


حلمی | کتاب آزادی

از مجرای جان تو | کتاب آزادی | حلمی

۰

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار
در سخن این رازهای بی‌قرار


هر چه پنهانی به گوشم می‌تنند
در خط سوّم ببینید آشکار


این سخن از غار خاموشی رسید
بشنوید ای دوستان رازدار


تا که بی‌پروا شود پروانه‌ای
بس زمانها از خزان و از بهار


راه ما را عارفی بشنیده‌ بود
عارفا برخیز این سوی نوار


راه عشق است و نه آسان می‌پزد
پخته را آنگاه درد بی‌شمار


کار سوزان دل دیوانه‌ای
درنیابد هیچ عارف هیچ بار


عاشقان آنسوی خطّ آخرند
نور هم آنجا نیابد هیچ کار


گفت حلمی چیست اسرار نهان؟
یار یارا یار یارا یار یار!

سرّ خاموشی، سخن‌ها بی‌شمار | غزلیات حلمی

۰

این بار از همه بار بالاتر

بسیار زمانها شمشیر بالا کشیده‌ام، آنگاه که نیکان از ترس دیوان به لانه‌هاشان خزیده بودند، و من از نیکان در برابر دیوان دفاع کردم. من از نیکان در برابر شروران پاسداری کردم. لیکن نیکان شرارت بیشتر کردند و سلیمانیان از نیکی خویش ترسیدند و تن به ذلالت‌های از خود کمتران دادند. چراکه تکبّر ورزیدند و پاسخ متکبّران را جز خواری و ذلالت نیست. 

بسیار زمانها شمشیر بالا کشیده‌ام، این بار از همه بار بالاتر. نه به حفاظت نیکی در برابر شروری، بلکه به حفاظت عشق و جان لطیف خاضع از ترک‌تاز بی‌صفت قبیله‌پرست. 

بسیار زمانها شمشیر بالا کشیده‌ام،
این بار از همه بار بالاتر. 
خیر و شر این بار هر دو را سر زده‌ام.

حلمی | کتاب آزادی
این بار از همه بار بالاتر | کتاب آزادی | حلمی
۰

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح
تمام رنج‌های جان چشیده‌ام بدون شرح
 
چنین مقدّر است که به اوج آسمان روم
تمام جامه‌ها به خود دریده‌ام بدون شرح
 
چو رفته‌ام به ناکجا چنین نوید می‌دهم
به صبح روز آخرین دویده‌ام بدون شرح
 
سپیده است جان من، کجا نهان توان کنم
به منزل شبانه‌اش کُچیده‌ام بدون شرح
 
به شب ستاره می‌تند نگاه خامشانه‌اش
ستاره‌ای به چشم او خریده‌ام بدون شرح
 
چگونه کم توان شدن به پای سرو روشنش
اگرچه در نگاه او خمیده‌ام بدون شرح
 
ز فتح قلّه‌های جان چکامه‌ها سروده‌ام
ز چشمه‌سار عاشقان چکیده‌ام بدون شرح
 
سریر مخملین روح نشستگاه این من است
منی که از زوال تن جهیده‌ام بدون شرح
 
ز خطّ سوّم است کار قرین جاودانگی
به تخت مرمرین دل رسیده‌ام بدون شرح
 
همین سزای خدمتم که عشق در بیان کنم
منی که یک شکوفه هم نچیده‌ام بدون شرح
 
غزلسرای شهر دل منم، نی‌ام ز آب و گل
ورای عقل و منطق و عقیده‌ام بدون شرح 


به جسم خاک حلمی‌ام، روم دو چند روزه‌ای
ز بر کند ولی فلک قصیده‌ام بدون شرح

تمام حرف عشق را شنیده‌ام بدون شرح | غزلیات حلمی

۰

به سوی راه برخاستن

به سوی راه برخاستن، در حالیکه تمام راهها بسته است. مپنداشتنِ خویش بر حق، و خویش را در حق، به سوی حق جُستن. 


بی‌تردید راه گشوده می‌شود؛ چرا که من و حق، با هم، در هم، به سوی هم برخاسته‌ایم.


حلمی | کتاب آزادی
به سوی راه برخاستن | کتاب آزادی | حلمی

۰

آواز کردگار

بزرگان کار بزرگ کنند، حرف بزرگ نزنند. بزرگی به عمل است، وگرنه حرف را که شیخ و ملّا نیز بزند. بزرگان کار روح کنند، کودکان و صغیران اسم روح پیشوند و لقب کنند و در دهان اژدهای نفاق و ریا یک دو دمی به تباهی بگذرانند و بلعیده شوند. 


مسافران را راه به خود می‌خواند، چنانکه رقّاصان را رقص و مطربان را طرب. راه در مسافران گسترش می‌یابد و رقص در رقّاصان و طرب در مطربان. کلام در جان می‌ریزد و در دهان بالا می‌آید و یا از سرانگشتان فرو می‌ریزد و می‌گوید آنچه اراده‌ی کردگار است.  


جان رهرو تسلیم است، و چون تسلیم است راههای بزرگ رود، کارهای بزرگ کند. دهان رهرو بسته است و تمام ارکان وجودش در خاموشی‌ست، و چون خاموشی‌ست، کلمه است، سخن است و آواز آفریدگار. و خداوند در سخن خویش می‌رقصد و گسترش می‌یابد. 


حلمی | کتاب آزادی

آواز کردگار | کتاب آزادی | حلمی

۰

ای میان‌رفته بیا..

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیم‌شبی باز عیان بنشینی 


مشق خم‌کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی


بنده‌ی عشق کجا حجره‌ی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی


گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی


متفرّق‌شده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی


گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی


حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسی‌ست
تا که بر سینه‌کش هیچکسان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی | غزلیات حلمی

۰

کار دل از ره تقوا نشود

کار دل از ره تقوا نشود
قفل اسرار چنین وا نشود


عقل لاگو به دم حق نرسد
تا کمربسته چو لولا نشود


جان به اندیشه‌ی او خو نکند
تا سراپرده‌ی غوغا نشود


مردم نام و نم و هول و ولا
از ره توبه به بالا نشود


گرچه این قول و غزل حرف خداست
کار از راه الفبا نشود


حلمی از پنجره‌ی بین دو چشم
جان چنان برده که پیدا نشود

کار دل از ره تقوا نشود | غزلیات حلمی

۰

دیروز دوا دادی..

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی


امروز شعف خوش‌تر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی


امروز شهان خوش‌تر در خرقه‌ی درویشان
بنشسته چو بی‌خویشان آن جام خفا دادی


آن خرقه‌ی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعله‌ی خودگردان یک بوسه به ما دادی


خون‌دیده شد این چشمان در چشمه‌ی بی‌خشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی


در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی


تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی


در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسانت را اسرار فنا دادی


با هیچکسان گشتم تا ذرّه‌ی جان یابم
در هیچ بُدم ناگه چون رعد صدا دادی


از هر چه که هستی خیز، ای هستی بی‌آویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی


حلمی ره کوهستان بس صعب و فلک‌لرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی | غزلیات حلمی

۰

محال می‌پویم

دلم در جایی‌ بیرون از این قاره‌ها و مرزهاست،
دلم در سویی دیگر است
و وصال این دل جز از راه خیال نمی‌دانم.


دلم در آسمانهای خداست،
و آن دل بر زمین بدلی دارد.
به وصال این دل،
راه جز از گذرگاه حال
راه جز از بعیدگاه خیال نمی‌دانم.


محال می‌تنم 
و محال می‌پویم
و جز از محال نمی‌دانم.


حلمی | کتاب آزادی

راه محال | کتاب آزادی | حلمی

۰

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند
غم دست تو می‌گیرد تا جام تو بستاند
 
سرخوش شو در این غوغا، از خویش مبرّا باش
یک باده میان سر کش تا دغدغه بنشاند
 
از طینت شر فارغ گشتی و نمی‌دانی
خود خیر پدیداری کابلیس بپرّاند
 
این حقّ خروشان است، تازنده و آتش‌زن
بر زخم نهانت زن تا زخم بخشکاند
 
یک جمله‌ی بی‌پرده می‌گویمت ای عاشق
جوری تو صبوری کن تا غصّه بمیراند


دلدار به آهنگی دوش آمد و جانم برد
گفتا که دل و جان را هم اوست که می‌خواند
 
راهیست ز بی‌باکان خون‌ریز و نهان‌فرسا
بادا که سر عشّاق شمشیر برقصاند
  
ای حلمی رمز‌آلود ایهام تو جان فرسود
زین حلقه که می‌بینم کس راز نمی‌داند

دست از سر غم بردار، غم با تو نمی‌ماند | غزلیات حلمی

۰

بنیاد کهن به باد دادم..

بنیاد کهن به باد دادم تا نقش دوباره‌ای کشیدم
از محفل وهم چون گسستم در قالب خویشتن رسیدم
 
خاموش بُدم زبان گشودم از شیوه‌ی راه روشنایی
سیراب شدم ز چشم جادو کز چشمه‌ی ناکجا چشیدم
 
گفتا که ز جان گذشته باید بی نام و جهان و جان سفر کرد
گفتم که جهان و جان چه خواهم کان سرّ نهانی‌ات شنیدم
 
در دست بداد نوشدارو، گفتا که بنوش و یک نظر کن
زان جلوه‌ی روح‌پرورانه بی یک نظری ز خود پریدم
 
مجنون‌دل و ساده‌باورانه رفتم به سرای خامشی‌ها
صد صوت بیامد از نهانی، پنداشتمی که ناپدیدم
 
آن گه شد و از ارابه‌ی مرگ صد رشته ز نور محشر آمد
دیوانه و پاره‌پاره بی‌جان از جامه‌ی آدمی رهیدم
 
برخاستم و فرشته گشتم، از خویش و تبار جان گذشتم
چون نیک به خویشتن رسیدم نه جان و نه تن نه خویش دیدم
 
دیدم که چو از شدن گسستم بودای جهان بود هستم
آن لحظه چو نام داد دستم در خالی جان او خلیدم
 
پرسید که‌ای؟ شنیدم آن دم پرسنده منم: که‌ای؟ که‌ای تو؟
فریاد زدم به چرخ گردون: ای چرخ تو را من آفریدم
 
او هفت جهان روح بر کرد، من هفت فلک ز روشنایی
او خلقت و نام و جان بر آورد، من پرده‌ی آسمان کشیدم


دانی که ز چیست این خدایی؟ این قصّه‌ی مست آشنایی؟
حلمی چو به حقّ زنده دل بست من نیز ورا به حق گزیدم

بنیاد کهن به باد دادم تا نقش دوباره‌ای کشیدم | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان