سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

امشب به تو پیوندم ای جان جهان‌سوزم

امشب به تو پیوندم ای جان جهان‌سوزم
یک جام بگیرانم زان باده‌ی جان‌سوزم
 
در مملکت ساقی شاهانه به جان آیم
می‌بانگ صبوحی را در صبح بیان سوزم
 
برخیز و دو جام آور زان باده ی جان‌پرداز
صد جان و جهانی را تا در دم آن سوزم
 
آن میکده‌ی جاندار انسان خداپیماست
او تیر زند هر دم، من نیز کمان سوزم
 
او وصل نمی‌بخشد، پس وصل چه می‌خواهم
زین آتش روحانی دیگر به چه سان سوزم
 
او دست نمی‌گیرد، پس دست چه کار آید
تا کی به کجا خواهد این گونه روان سوزم
 
شاهم وَ گدا خواهد، خندم وَ عزا خواهد
در گریه همی خندم زین شرط امان‌سوزم
 
پیمانه شدم از بس لبریز و تهی گشتم
از خویش هر آنی و هم از دگران سوزم
 
کو بال که بگشایم، کو راه که بگریزم
او گوشه بر افروزد، من نیز میان سوزم
 
چون باد گذر کردم بر آتش وصل او
آتشکده شد عالم زین شعر زبان‌سوزم
 
عشّاق جهان بردم از جلوه و نو کردم
وادی ادب را از اوصاف گمان‌سوزم
  
از خویش گذر کردم، زین صافی دُردی‌سوز
حلمی که چو دُردی سوخت، من نیز چنان سوزم

امشب به تو پیوندم ای جان جهان‌سوزم | غزلیات حلمی

۰

پیمانه لبالب ده، دنیا به چه می‌ارزد؟

پیمانه لبالب ده، دنیا به چه می‌ارزد؟
بیداری و این شام رویا به چه می‌ارزد؟
 
ای بی‌همه جامی ده تا بی‌همه گردم نیز
این با همه بودن‌ها دردا به چه می‌ارزد؟
 
گشتیم دو صد منزل این چرخ تغابن را
صد شادی و اندوهان ما را به چه می‌ارزد؟
 
بگذار شب آدم تا صبح نپاید هیچ
امروز چو شد از دست فردا به چه می‌ارزد؟
 
یک جرعه چو نوشیدم زان باده چنین گفتا:
ناداری و صد گنج دارا به چه می‌ارزد؟
 
خوش باد دمی از عشق، آتش‌زن و پرواکش
در روح چو پر گیری پروا به چه می‌ارزد؟
  
حلمی نهان‌پیما زین خاک گمان پر کش
تو روح جهان‌گیری، اینجا به چه می‌ارزد؟

پیمانه لبالب ده، دنیا به چه می‌ارزد؟ | غزلیات حلمی

موسیقی: Black Pumas - Colors 

۰

وقت مردن است

این پست می‌گوید به دشمنی برخیزید! این رذل، این هیچ. این بیهوده می‌خواهد با دشمنی بقاء یابد. به پام می‌افتد، توبه می‌کند، زاری. نه! 


وقت رفتن است. این هیچ می‌خواهد بقاء یابد. این رذل. این فقیه، این عقل، این رکود، این مرداب. نه! وقت رفتن است.


یک تاریخ باید برچیده شود. یک همه باید هیچ شود. 
می‌گوید به ناله، به عزا: باشد؟ بمانم؟ 
می‌گویم شوخ و به مزاح:
نه عزیز! وقت مردن است.


حلمی | هنر و معنویت
وقت مردن است | هنر و معنویت | حلمی
موسیقی: Unders - Syria
۰

چو غزل ز شه دمیده‌ست همه بیت شاهوار است

چو غزل ز شه دمیده‌ست همه بیت شاهوار است
ز زبان عشق بشنو غزلی که شاهکار است
 
چه گمی میانه آخر؟ به کناره‌ها عیان شو
که کنار آسمان‌ها سر از این میان تار است
 
چه ستارگان بدانند به چه قصّه و چه کاری؟
فلک و جَه و جلالش چو تو در رسی غبار است
 
همه دانه قسمتم شد به تو دام قاره‌گستر
همه قامتم بلورین ز شکوه انتظار است
 
به شکار لحظه افتاد نفس هزاره‌هایت
قسم ای هزار گیسو که یکت به از هزار است
 
چو به مَد به خود کشانیم همه جزر خویش گردم
به زمین چگونه افتم به دلی که جذب یار است
 
صف عاشقان ببینم چو تو زلف برگشایی
ز شب سیاه هر یک سوی خانه و دیار است
 
چه اگر سخن بچینم؟ تو میانه در غیابی
غیبت حبیب کردن همه سود آشکار است
 
چو غزل ز شه دمیده‌ست همه بیت شاهوار است
برو حلمی از میان خیز که تو را نه هیچ کار است

چو غزل ز شه دمیده‌ست همه بیت شاهوار است | غزلیات حلمی

۰

خاموشی سخن می‌گوید

همیشه خاموشی ارجح است. امّا آنگاه که سخن فرو می‌ریزد دیگر کسی نیست که خاموش بماند یا سخن بگوید؛ این خاموشی‌ست که لب به سخن گشوده.

حلمی

خاموشی سخن می‌گوید | هنر و معنویت | حلمی

۰

به سوی تو فضایل کارگر نیست

به سوی تو فضایل کارگر نیست
کرامات از شرارت خوبتر نیست


به سوی تو نه طاعات و نه طامات
عبادات مکرّر جز ضرر نیست


فقیهان سوی تو دارند لیکن
فقیهان را نصیبی جز نظر نیست


خلایق بنده‌ی عادات خویش‌اند
نه خلقان را جز از نامت خبر نیست


بتر از حلقه‌بازان نیست در دهر
که این جمعیّت از نوع بشر نیست


به سوی تو یکی قلب پر از عشق
اگر دارد کسی عمرش هدر نیست


بیا حلمی بیا بیرون از این قبر
که اینجا جز دمی از خیر و شر نیست

به سوی تو فضایل کارگر نیست | غزلیات حلمی

موسیقی: Worakls - Cœur de la Nuit

۰

چو خری که بار می‌برد

پنداشته بودم؛ چو استادی که سخن می‌گوید.
دانستم: چو خری که بار می‌برد.

حلمی

همچو خری که بار می‌برد | نقل قول | حلمی

۰

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم
بنگرم زین شب دیوانه چه سان ره ببرم
 
ره نه هموار و نه من جز دو قدم راست توان
ساقیا نیست مرا جز به میانت نظرم
 
ترسم از روز پسین تا که رسد نوبت من
طلب باده کنم از قِبل درد سرم
 
چون بپرسند مرا بیش و کم از بیش و کمم
مست گویم که چه پرسید مرا، بی‌خبرم
 
من به دنیا شدم از حشمت میخانه‌ی دوست
بکشم باده و از جلوه‌ی او جلوه خرم
 
چرخش و زاویه‌ی حرف و قلم کار تو بود
چاکر عشقم و از بندگی‌ات مفتخرم
 
حلمیا نام نکو کردی و فرجام نکو
ز بلند نظرم وین سخن جلوه‌گرم

چون به مستی سوی می‌بانگ عدم ره سپرم | غزلیات حلمی

۰

با خویشتنم جنگی‌ست..

با خویشتنم جنگی‌ست، جنگی نه که نیرنگی‌ست
هر رنج که می‌بینم زین خویشتن سنگی‌ست
 
سرمازده‌ام زین باد کز معبر مرگ آید
جان گیرد و خوش باشد کز ساز خوش‌آهنگی‌ست
 
رخصت ندهد دل را تا بار گران بندد
جادوگر خصم‌آگین بر مسند و اورنگی‌ست
 
باری نگرانم آه زان دیده‌ی سحرآلود
زان صوت هلاکت‌بار کز هلهله‌ی زنگی‌ست
 
ای عشق نجاتم ده، یک جرعه حیاتم ده
که این هیبت ناهنگام خاموش ز هر رنگی‌ست
 
ویرانم و می‌رانم در آتش آن چشمان
می‌سوزم و می‌خوانم از جان که بر آونگی‌ست
  
بیرون شو ازین اوهام، حلمی نفسی می‌کش
این جنگ که می‌بینی، جنگی نه که نیرنگی‌ست

با خویشتنم جنگی‌ست.. | غزلیات حلمی

۰

عشق این‌چنین کار می‌کند

از گوشه‌ی اتاقم به تمام جهان، از گوشه‌ی جانم به تمام جانها. عشق در قلب من این‌گونه می‌تپد، و این‌‌چنین کار می‌کند.


عشق این‌چنین کار می‌کند؛ 
همچون ساعتی که وارونه می‎گردد.


و تو باید قلمو را، قلم را، ابزار جراحی را، گچ را، قدم را، نفس را، جان را و انسان را و خدا را و همه چیز را، چنین برداری و چنین در کار کنی.


حلمی | هنر و معنویت

عشق این‌چنین کار می‌کند | هنر و معنویت | حلمی

۰

چون تو شکر این جهان نداند

چون تو شکر این جهان نداند
کشتی چو تو آسمان نداند


ما رشته چنان به عشق بستیم 
آن‌گونه که ریسمان نداند


آوازه‌ی ما بهشت پر کرد
اوصاف من و تو جان نداند


سلطان حقی و لازمانی
پنهانی تو مکان نداند


این منتقدان خام وا نه
چون حضرت دل گمان نداند


صد نکته ز تو غلط بخوانند
آنی تو که نکته‌خوان نداند


در پاسخ طعن عشق، جانان
جز ضربه به استخوان نداند


دائم به نماز عشق، حلمی
حتّی خبر اذان نداند

چون تو شکر این جهان نداند | غزلیات حلمی

موسیقی: Idan Raichel - Out of the Depths

۰

بیایید به عمق تابناک شب..

بیایید به عمق شب، به آن خرابه‌ها برویم. ای شب‌زندگان! ای بیداران روح! بیایید به عمق تابناک شب، به آن خرابه‌ها برویم، که از هر آبادی آبادتر است. من از خود عقب مانده‌ام، من از خودِ روح در تن جا مانده‌ام. بیایید با من، به عمق شب، به آن خرابه‌ها برویم.


در شب نور می‌بارد، آسمان می‌بارد، خدا می‌بارد. خدا می‌گوید جهانی نو بساز!‌ جهانی نو خیال کن و برآر! چشم در چشمان خدا دوخته؛ نه می‌سازم و نه برمی‌آرم، تنها جان می‌سپارم و جان می‌آرم.


ای شب‌زندگان!
ای بیداران روح!
بیایید به عمق تابناک شب،
به آن خرابه‌ها برویم.


حلمی |‌هنر و معنویت
بیایید به عمق شب.. | هنر و معنویت |‌ حلمی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان