به خدا که بیخدایی به از این خدانمایی
به خدا که کفر بهتر ز مذاهب هوایی
سر آن اگر نداری که ز خواب مرگ خیزی
دم آن گرفته این دل که ز مرگ خود در آیی
به خدا که بیخدایی به از این خدانمایی
به خدا که کفر بهتر ز مذاهب هوایی
سر آن اگر نداری که ز خواب مرگ خیزی
دم آن گرفته این دل که ز مرگ خود در آیی
سلام بر بیداران و سلام بر بیدارشوندگان.
سلام بر چشمانی که در بیداری نمیخوابند و در خواب بیدارند.
سلام بر آنانی که هر لحظه نواند و در هر لحظه در رنج نو شدناند.
سلام بر روحهای باستانی. باد که دروازههای راز بر آمادهترینان بگشایند.
خوشا آنان که در حجاب، آفتاب جوییدهاند و آنان که اگرچه خرقهها برانداخته، از دروازههای راز بیرون نتاختهاند. خوشا آنان که خوابگزاران و محرم رازهای خویش بودهاند و بدا بر ایشان که بی جذبهی یار نهان، عشوهی آگاهی کردهاند.
خوشا کافران اگر که به کافری عاشقانه مسلمان بودهاند،
و نکبتا بر آنان که مسلمانی به حلقه و خرقه بازیدهاند.
خوشا آنان که باور هر دقیقه تازه کردهاند
و خوشا چون خدا ندیدهاند از خدا خامه نریسیدهاند.
خوشا آنان که موسیقی در جانشان برپاست
و ستاره در چشمانشان پیدا.
حلمی | کتاب روح
گمشدهی راه دور! حال بیا در حضور
حال بیا در امان ای شده در صد عبور
ای نفس مرتعش، دست و دل کوهکش
ای فلک در تپش، حال بیا جورِ جور
کوچک بیجا زده! رو ز برم مرتده!
مذهبی ملحده! گم شو ز صحن ظهور
من خوش سوداییام، بیغم پیداییام
بیخود بیجاییام در تپش این سطور
دست به بالا برم، تخت به پایین کشم
ساعت تخمیریام گفت مرا وقت سور
آمدهام بر زمین نی به خوش و نی به کین
بلکه عجم وا کنم از خَرِف و از قصور
حلمی بی سایهام، این ره و این آیهام
مذهب من جام می، مصحف من صوت و نور
باید عشّاق امشب به هم خیزند و کار را تمام کنند. کار بر زمین مانده بسیار است. امشب عشّاق به هم میخیزند و آن کارها تمام میکنند.
راه از چگونه به چراست، از هستی است به نیستی، از تاریکی به نور، از همه به هیچ، از دخمهی زار نخوت به کشتزار وسیع شفقّت. راه از اسارت است به آزادی، از کوچکی پرطمطراق پیچدرپیچ به عظمت سادهی بیبازگشت. راه از کشتار و نژاد و خون است و از سر بالایی که هر آینه فرو خواهد شد به پذیرش و شکوهِ تواضعِ بیتکرار. راه از جهان است به جان، از خاک است به آسمان، از استانبول به یروان.
حلمی | کتاب آزادی
این چشمها بستهاند، این جانها خوابند. مپندارید آن چشمها بستهاند، مپندارید آن جانها خوابند. این مردمان در غفلتاند، مپندارید آن مردمان در غفلتاند. آن مردمان جز بیداری نمیدانند.
بیایید به عمق شب، به آن خرابهها برویم. ای شبزندگان! ای بیداران روح! بیایید به عمق تابناک شب، به آن خرابهها برویم، که از هر آبادی آبادتر است. من از خود عقب ماندهام، من از خودِ روح در تن جا ماندهام. بیایید با من، به عمق شب، به آن خرابهها برویم.
باری زمان فروخفتن توفان است، تا پایههای لرزانشده به آرایشی کذب فراخیزند و چهره و جان رسواشده بیارایند، که نه هرگز هیچ نبوده و نخواهد بود. گردنهای افراشته به کبر و دهانهای گشاده از ناسزا لیکن خاموش ماند. آری که بشر به تلخی میآموزد و به برکت رنج برمیخیزد.
قاضیان نامروّتی کنند و وکیلان دروغ بندند و رهبران خم به ابرو نیاورند، و خلقان از طبع کج خویش رنج کشند، زاری کنند، لیکن دریابند. عاشقان عاشقی کنند، از عاشقیشان جهانها بیاشوبند و به خاک افتند و به پا خیزند. آن زمانه که از توف رنج و بلا عاقلان عاقلی فراموش کنند، عاشقان چنین نخواهند کرد، چرا که عاشقان بیدارند و هرگز در خوابهاشان نیز یک دم پلک فرو نمیکشند.
عاشقان بیدارند،
و حاکمان پنهان جهاناند.
حلمی | هنر و معنویت
در چشم خستهام خواب ارچه آرزوست
خفتن چه باشدم در جلوهگاه دوست
بلوای اندرون رخصت نمیدهد
بیدار مردمک از مردمان اوست
قلبم که دیرگاه بیواژه میتپید
چون شهد او چشید دائم به گفتگوست
این کیست جامهام صد گونه میدرد
هر گونه میرود فارغ ز جستجوست
از آب دیدهام شرمی چه بایدم
چون خود حضور او ناموس آبروست
از جام کهنهاش نوشم به هر دمی
نقشش چو بادهای، جانش یکی سبوست
خنجر کشد مرا فارغ شوم ز خویش
این گونه یار هم، این گونه هم عدوست
در پیش چشم او از خود چه دم زدن
جان مست بادهاش بی خود به هایوهوست
برخیز حلمیا زین واحه پر گشا
اسرار جام او افسانهی مگوست