گماریدند آنها که نهانند
به دنیاگشتگان بیرون از آنند
به پنهانرفتگان در بطنِ اصلند
دو مشتی شیخ و ملّایان چه دانند
به سویم با تمام خشم پاشید
همانان که تباهی میفشانند
گرفتم گردنش گفتم: چه خواهی؟
تو را رانند آنها که ز مایند
وداع عاشقان پاسخ نگویم
که آنان از در دیگر درآیند
به رسم مستی و آیین مهری
رفیقان خامش و بیادّعایند
بیا حلمی درخت نور بنشان
به خاکی که نفوسش از صدایند
نه برای منشاء سر فرو میآریم،
و نه برای مجرا.
بلکه دوشادوش
با منشاء و مجرا،
به برساختن جهان نو فرا میخیزیم.
حلمی | کتاب اخگران
ندا ناگه بلند آمد: بنوشید!
به کار حق به کام دل بکوشید!
چو آذرروز شد در وقتِ هشیار
الا ای مردم پنهان بجوشید!
خفتهی واداده را رقصان کنم
کار جانان را بدانم، آن کنم
لشکری سویت بتازد از برون
از درون ترکانه را ویران کنم
خش بیفتد بر دل تنهاییات
آسمان را با زمین یکسان کنم
تو مگو با من که این بهتر از آن
این و آن هر دو به یک میزان کنم
شاهد بیسایه دوش از دل گذشت
دوش و شهد و سایه را پرّان کنم
تلخی حق بهتر از هر شکّری
آن چنان شیرین نه بر دندان کنم
گر صبوری هیچ را برنا نکرد
تو بگو حلمی ز حق برّان کنم
ساعت خوش نفسی، ساعت غوغا نفسی
ساعت مرگ دمی، وقت تماشا نفسی
ساعت رعد دمی، بعدِ دم رعد نمی
کم و افزون رقمی، هر چه و هر جا نفسی
سخن باده بخوان تا چو دم باد شوی
به دم باد روی سوی دلارا نفسی
نفسی روح شوی، در قدم نوح شوی
جان فراغت دهی از ساعت دنیا نفسی
آنسوی جام که از جام بدان بام رهیست
بال پرواز کنی باز به بالا نفسی
گوش کن زمزمهی هیچکسان در دل شب
سینه بگشا و بیا بزم مهیّا نفسی
روح بخشنده شو تا ذرّهی خلّاق شوی
وارهی از قفس چرخ و چلیپا نفسی
دیوک وهم چو بر دامن میخانه رسید
چَمرُوش عشق بخوان حلمی شیدا نفسی
من روح جهانگیرم، با مرگ چه میمیرم
من مرگ کُشم بنگر مرگ است به تقدیرم
با عقل نشستم گفت: بیهوده چه میلافی؟
گفتم که سخن کوتاه! من حرف زبانگیرم
من حرف زنم از روح، بنگر دو سه پشتم کوه
ای عقل زبون بنشین صد قرن به تفسیرم
پیمانه به جان دارم، صد توی نهان دارم
صد رمز میان دارم، دنیاست به تعبیرم
خوابم همه بیداری، مستیم چو هشیاری
هر گوشه چو میبینی صد گونه به تأثیرم
تکرار کجا باشد عیبی که تو صد عیبی
من خیر جهانگیرم، با شرّ تو کی میرم
هر چند که یلدا شد در میکده دیگربار
من نور کنم تقسیم از شعشعهی پیرم
تو سوی کجا گیری؟ من سوی تو گیرم هان
آیم سوی تو ای جان در ساعت تدبیرم
حلمی نه روا باشد این نوش به تنهایی
با رهگذران میگو از بادهی تنویرم