ای عشق بیا که کارِ آسان نکنم
ای روح بخیز تا که عصیان نکنم
نامردم اگر به وقت مستی دل را
در طایفهی هزاردستان نکنم
در طایفهی هزاردستان جان را
نامردم اگر به سان جانان نکنم
بر قلّه که وقت همچو توفان گذرد
بیعارم اگر که کار توفان نکنم
چون باده تویی درِ غریبان نزنم
چون خانه تویی به حلقه اسکان نکنم
آسان نکشم دست ز پیراهن خاک
تا جام منوّر تو رقصان نکنم
حلمی ز سرای پاک آتش چو گذشت
نامردم اگر دمش گلستان نکنم
در خوابْ سحر دیدم در منزل بیحدّم
آنسوی دلِ عالم میچرخم و میگردم
در مستی بیپایان، هر آن به دمی از جان
میگردم و میخوانم: منْ دل، دل و منْ دم دم
موسیقی: Prequell - Part XV
کاویانی پرچمی در عمق شب
میخرامد در عروق شهر تب
تا رسد آن لحظهی سرخ ظهور
در خیال باستانیِ عصب
مردم خفته بخیزد ناگهان
خود بیابد بی وجود و بی نسب
گرد تا گردش چو خود دیوان ظلم
خود به بند و تختهی میر غضب
تا بجوشد خون ز عمق استخوان
تا برقصاند دل و دست طلب
میوزد آهسته در نجوای باد
میسراید نرمنرمان از طرب
نیمهره بر خوابگاه کوهسار
ماورای گفت و معنای ادب
دید حلمی شعلهگون و استوار
کاویانی پرچمی در عمق شب
زین پارسی که گفتم از نو جهان جهان شد
ایران ز کنج ادوار بر اوج آسمان شد
جان سخن عزیز است، تا کی سوی غریبان؟
زین جانِ جانِ جانم صد جان به جانِ جان شد
رَستم ز خویش و خویشان گنج سخن بیابم
چون مرگ درکشیدم این خامه پردهخوان شد
حیف است چون نحیفان دربند غرب و شرقید
از غرب و شرق باید در خاور میان شد
من واصلی غریبم، دست شما بگیرم
باید ز خاک امروز آن سوی کهکشان شد
رمزیست بر زبانم با عاشقان بگویم
ای عاشقان کجایید؟ باد خدا وزان شد
حلمی سوی شما شد تا حرف جام گوید
چون حرف عشق بشنید هر چیز گفت آن شد
ای آینه رحمی کن تا خویش بیارایم
یا رب مددی فرما تا سوی تو باز آیم
یارا نظری افکن بر این تن بیپیکر
تا کشتی پیمانه تا خانه بپیمایم
افسانهی جان گفتن بی حرف تو بیراه است
راهت بنما تا خود زین آینه بنمایم
زان ساعت روحانی یاد آورم ای مرشد
بی خویش و تنم خوش باد یک لحظه بیاسایم
از جامه برونم کن تا جام به دست آرم
این جامه چو بدرانم با روح همآوایم
از شوکت پیمانه یک چشمه چو فاشم شد
زان ثانیهی خامش صد گونه به هوهایم
از چیست که میگویم وصف تو به صد تعبیر؟
شاید که یکی از صد با لطف تو بربایم
حلمی چو سَحوری زد در کوچهی بیخوابان
زنگار دل ایشان زان آینه بزدایم
موسیقی: Prequell - Part V
ای مهوش خدایی! باز آ و غصّه بر گیر
دردیست آشنایی، این قصّه سادهتر گیر
خاصان هر دو عالم گرد پیاله گرد آر
ماییم و این دل خام، یک دم ز ما خبر گیر
چندیست بختک تن تاب نهان بریدهست
این بخت را بگردان، این جلوه مستتر گیر
بر دوش برده بودم آن هیبت جهانی
پیمانه را بگردان، گُردهش سوی سحر گیر
گردنکشان رسیدند دیوانه سویم امشب
تقدیر شام آخر این بار مختصر گیر
این خلوت خمیده چون قامت الف کن
از الفت پیاله این بنده مفتخر گیر
یک قصّه بود و بسرود حلمی به اشک باده
ای جان تو قصّهی دل زین خامه معتبر گیر