روح ذرّهی خلّاق خداست، پس آنچه که میکند - آن روح که به روح رسیده است و خویشتن خویش را عریان کرده - خلّاقیت است. این راه به سوی خلّاق شدن است، و عاشقان خلّاقان بخشندهاند.
روح ذرّهی خلّاق خداست، پس آنچه که میکند - آن روح که به روح رسیده است و خویشتن خویش را عریان کرده - خلّاقیت است. این راه به سوی خلّاق شدن است، و عاشقان خلّاقان بخشندهاند.
آسمان را تابیدن به پیمانهی عشق، و زمین را از خون سرخ انار سیراب کردن، به پیمان نور. خورشید را در خویش جستن، و از خویش برون افکندن، و خواب را دیدن و با مضراب نواختن. از رویاها جامی شایستهی سرمستی بهر مردمان هدیه آوردن. از اندوه روی برگرداندن و از ترس و عذاب، و زهد را به صلّابهی وجد کشیدن.
مست کن! آرام باش! بیندیش! بنگر! بیدار باش، با چشم دل. ظرفات را بشناس، خودت را بشناس. بالهایت را تا آنجا که میسّر است بگشا، نه کم و نه افزون. خدا با توست، مهراس، خدا را در کنار خویش پیدا کن، به هر شکل ممکن و به هر جای میسّر؛ در آغوش یار، در میخانه، در بازار، در هنگامهی آواز جغد در تاریکی و پرواز تیز عقاب در ارتفاعات روشن ناممکن. در جلگه و در ارتفاع، مهراس، خدا با توست و به انتظار توست تا از غیاب خویش به در آیی و ظهور کنی.
هنر کن، خدا را در کنار خویش بیاب، و به هر طریق ممکن به جهان جاری کن. خلّاق شو، تا خالق به خود راهت دهد.
حلمی | هنر و معنویت
نه همیشه در میان جمع، نه همیشه به کناره. هنر گوش فرادادن به هرآنچه خوانده میشویم. هنر عشق را دریافتن و به شکلی که دوست میداریم به بیرون از خود جاری کردن. به شکلی خلّاق، نو، قائمبهذات و منحصربهفرد، چنان چون خود روح، چنان چون خود عشق.
هنر را آن نمیکند که میبیند یا میشنود، هنر از آن اوست که دیدهها و شنیدهها وکشفها و شهودها و دریافتها را به شیوهی خود، از پس وسعت تجربههای سخت و اعماق آزمونهای زندگی، به زندگی تقدیم میدارد. چنان سالکان و واصلین حقیقی زندگی که زندگی را از مجرای جان خویش به زندگی بازمیگردانند.
باید چیزی آموخت، از سر عشق، کاری کرد بیمنّت، نو، از ته دل. باید به راه افتاد، از درون، در بیرون. باید برخاست، در هر دو سو، و به هر شکلی که نیک میدانیم و به هر شیوهای که میتوانیم به زندگی هدیه دهیم. بسیار از زندگی ستاندهایم، حال وقت بازگرداندن هدیههاست. حال زمانهی بخشیدن است.
حلمی | هنر و معنویت
عشق ره خدمت و خلّاقی است
خدمت خلّاق ره باقی است
کس نتواند که به تقلید عشق
راه برد روح به تأیید عشق
روح یکی ذرّهی قائم به ذات
روح سر هستی و اصل حیات
این که بگویند برو خود شناس
خودْ خود روح است ورای حواس
چون تو به خود کشف شوی در نهان
ذرّهی خلّاق شوی در بیان
حق بکند کار خود از دست تو
حق بشود مست خود از مست تو
بین تو و حق نه دگر پردهایست
کار حق و کار تو هر دو یکیست
عاقبت از ذکر لب و قیل و قال
ذرّهی خلّاق شوی بیمثال
تو شبح توست برو خود بجو
خود تو بجو در ره حق کو به کو
چون که چو خود خاصه بیاید به دست
آنکْ حق و صحبت حق بیشکست
خود چو بیاید دگرت بیخودی
زان حقی و نفست هدهدی
ورنه تو و این ره تقلیدیات
از ره حق آنچه که نشنیدیات
در ره حق بر سر خود خیمه کن
هر چه ز من ریخت سرت قیمه کن
تا بشوی ذرّهی پاک خدا
عشق ز دستان تو پرّد هوا
عشق شود شغل تو بیمنّتی
بانگ زند حق که تو بیقیمتی
موسیقی: Philip Glass - Metamorphosis
یک زندگی کامل در وقف تا تنها ذرّهی خلّاق جسته شود. آنکس که بر پرده است به درون خواهد خزید، و آنکس که در پرده است به برون. همه چیز به قصد نو شدن است. سالک به کشف خود است تا در خود به استادی رسد و خلقت را در خود برپا کند، چرا که خالق متعال تنها یک خالق را در خود میپذیرد.
موسیقی: Irfan - Peregrinatio
برای آنکس که نمیخواهد درد آزادی را بکشد چه میتوان کرد؟ برای آنکس که میخواهد متعلّقات هزارانسالهاش را با خویش نگاه دارد و در آن واحد از حقیقت دم زند - و چون چنین کند حقیقت از او بگریزد چرا که حقیقت زنده است و او مرده - و برای او که غمزهی صلح و کمال کند و خندهی دروغین زند - چرا که خندهی حقیقی از درخشش چشمان پیداست و از چین رنجها و عمق مردمکان رازدار - و او را که وهم وصال کند و وهم فراق کند و در کتابها و خرابهها سر فرو برده و خویش را تهی نتواند و لاف تهی بودن زند، چه میتوان کرد؟