ای بس عجب که خامان از عشق دمزنانند
ترسندگان ز حقّت در صورتت دوانند
بی هیچ نای رفتن از وصل لاف دارند
از تیرها گریزان در حسرت کمانند
از خطّ زنده فارغ، با آنچه رفته عاشق
بنبست خودپرستی در کوچهی گمانند
این گونه سالکانی از موسقی گسسته
در خویش تار بسته، خود گفته خود بخوانند
ای خام! راه دور است، برخیز و جاده فرسا
صد پخته از تو خوشتر خونیده میکشانند
از مرگ باک داری، تو خوی خاک داری
تو عاشقان ندیدی خون رزان چشانند
ما تک به خویش خوانیم، این جمعها ندانیم
این خشکها نگه کن در وقت چون شکانند
گه سبز و گه بنفشی گه زرد و گه عنابی
هرگز منافقان را دیدی که چون درانند؟
ای صد عجب که مستان در رنج میستیزند
این شوی و مویداران در وهم صلح جانند
وقت سحر جهانم پاشید و عشق فرمود
حلمی بیا که پیران راه صواب دانند