این قلب سنگی باید گشوده شود. اینجا دیگر صحبت شاید و نمیدانم و نمیخواهم و اینها نیست. قلب سنگی باید گشوده شود و دستکم سه هزار سال تاریخ باید فرو پاشد و همه چیز از نو بر آید.
حلمی | کتاب آزادی
این قلب سنگی باید گشوده شود. اینجا دیگر صحبت شاید و نمیدانم و نمیخواهم و اینها نیست. قلب سنگی باید گشوده شود و دستکم سه هزار سال تاریخ باید فرو پاشد و همه چیز از نو بر آید.
حلمی | کتاب آزادی
ماهیت خاموش عشق، کیفیت بیسخن ماه.
حلمی | کتاب آزادی
ای ساقی جانپرداز از میکده سویم تاز
باز آی و دل خامش در جام جنون انداز
وقت است به پا خیزی زین حادثهی رخشان
بیدار شو دستافشان ای آینهی ناساز
از عشق نگار اینک دیوانه و مدهوشم
از سِحر نگاه او جان شرم ندارد باز
از عقل مصون گشتم در خرقهی آگاهی
از خاک رهانیدم آن صورت جانپرداز
رعد آمد و چشمم را بگشود به ناگاهان
حق بود چنین موزون، خوشسوز و خرابانداز
فریاد زدم ای دل دیدی که به پایان شد
جانکندن مرگآسا در حسرت فهم راز
با خود نظری ماندم، آن دیده به جان خواندم
تا دست برافشاندم باور شدم این آغاز
لیلای تو مجنون شد آن سرّ نهان تا دید
تابید و به اصواتی آغاز شدش پرواز
حلمی چون قلم فرسود عقل از سر جان بگشود
افلاک مبارک شد از غلغل این آواز
من در خود و خود اعانه از تو
من بی همه، آشیانه از تو
این من که زنم دم از دمانش
یک شعلهی عاشقانه از تو
ما بیهمگان زبان ندانیم
این صحبت ناگهانه از تو
صافی سخن که روح ریزد
نایش ز تو و زبانه از تو
دیشب قمرم به رقص برخاست
دیدم قر سرخوشانه از تو
آنگاه سکوت محض بر شد
از نو خمشی خانه از تو
حلمی ز تو روی خویش پوشید
تا رخشش مهوشانه از تو
این زمین با حاکمان نوبرش
کرده انسان را به هر دم نوکرش
گفت با دل راه آزادی بجو
ابتدا این بود و این هم آخرش
نوحهخوان این شب دیرین مشو
غم مخور از شیوهی غمپرورش
این چنین بودهست و خواهد بود و بس
با خوشانِ بندهی خیر و شرش
بندها باید از این زندان گشود
رست باید همچو توفان از برش
گفت حلمی با خموشان نطق شب
تو ببین کو مردم و کو منبرش
به خاموشی بگذار با هم سخن بگوییم،
خاموشی از هر سخنی سخنتر است.
به خاموشی هر یک در خویش بنشینیم،
و هر یک بی خویش با خویش سخن بگوییم؛
چون روح که با روح، خدا که با خدا.
حلمی | کتاب آزادی
تا آزادی لحظاتی ترد باقی مانده است. تا آزادی همواره لحظات تردند. باید تاریخی پایان گیرد، باید تاریخی آغاز شود، و این باید را گریز نیست.
حلمی | کتاب آزادی
همه حرفها از اینست که تو نور خویش یابی
به نهان روی و آن جان به حضور خویش یابی
نه که قصّهگوی باشی ز حریم دوستداران
که تو قصّهجوی باشی و عبور خویش یابی
این رنج مرا چگونه هشیار کند
ناکار کند تا به سر کار کند
آزاد شو ای روح که در ساحت عشق
هر بند که جویی همه را پار کند
در بند تو آزادهی افلاک منم
آزاد شود هر آن کهات یار کند
در محفل عشق خواب آرام مجو
بگزید تو را به راه بیدار کند
ای مردم روح کار آگاه کنید
گر خوار کند اگر که آزار کند
گر ترش کند روی و اگر تلخ شود
طعنت زند و دو ناسزا بار کند
زین روست که ترک خویش بیراه کنی
زین روست که بیچارگیات چار کند
حلمی دل شب به کوب ناگاه پرید
دلدار چنین به کار وادار کند
موسیقی: Madredeus - O Pastor
جنگجویان به نام عیسای مسیح شمشیر کشیدند، و جنگجویان به نام محمدِ الله. و شرق و غرب بر سر هم فرو آمدند. و خداوند فرمود: شمشیرها غلاف کنید، خشم باطل است. شمشیرها را شنیدند، باطل را نه. و خداوند فرمود: رقص و سرمستی حلال است. رقص و سرمستی را شنیدند، حلال را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود، و باطل، پنداشتند رقص شمشیر و سرمستی از خون حلال است. و خداوند فرمود: همسایه، همسایه را دوست بدارد. همسایه را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود، و چون خشم در باطن، بر همسایه خشم ورزیدند و شمشیر کشیدند، کشتند، غارت کردند و در آب ریختند.
تو چراغی، نورها از جان توست
شب به آغوشت دمی مهمان توست
بنده خاموشی به جان بگزیدهام
تو به حرفی، این سخن از آن توست
حال من از حال آتش بدتر است
جنگ من در صلح بیپایان توست
دور تو رقصان ملائک میپرند
رقص خود از شور تو رقصان توست
چار شمشیر فلک از چار سو
در هم از یک رزم در دامان توست
این شب تلخ پر از شیرین تویی
چشم تر خوشخند از باران توست
حلمی و رنج و سلاطین عدم
این سه تا یک مشت از پنهان توست