بخوان و برقص نگارا در این خوابگاه خزان
که صوت تو آسمانکِش است و درمان است
به خاک نشستهای که جانت سوی دیار کشند؟
تو عزم کن سوی خانهای که در جان است
بخوان و برقص نگارا در این خوابگاه خزان
که صوت تو آسمانکِش است و درمان است
به خاک نشستهای که جانت سوی دیار کشند؟
تو عزم کن سوی خانهای که در جان است
برکت بوسهایست به ناگاه از محبوبت. برکت نانیست از عرق جان. برکت کلامیست از سر مهر حقیقی. برکت عشقی نوست بر فرق میلادی نو. برکت این وصال است که در آسمان نقش بسته و بر زمین حجاب میدرد.
برکت ستارهایست از شش سو گسترده تا بینهایت. برکت خلاصهی آسمان است بر زمین. برکت مجموع جانهاست در یک جان. برکت تنهای تنهاست و این خورشیدیست که در قلبم میتابد و همهی عوالم را روشنی میدهد. برکت این موسیقیست که بی ساز و بی دست و بی دهان به گوش میرسد.
برکت تویی ای آغوشگشوده
به ناگاه بر قلبم نازلشده.
حلمی | کتاب آزادی
قدم سوی تو دارد آسمانم
به سوی تو گریزان از جهانم
درون توست این سر برکشیدن
به جان توست غوغای نهانم
کلام از خطّ تو افسانه گوید
پر از دُرّ است از بوست دهانم
دلم خشمینه چون شد از فراقت
به سوز سینه بگشودی زبانم
گل سرخی بدیدم صبح در بر
عجب صلحی ز جنگ بیامانم
صبوری یک حجاب دیگر افکند
به جان بیقرار سختجانم
سفر بیمقصد است و وصل بیحد
بران حلمی به اوج بیکرانم
عشق چه بالا و بلند سخن میگویی، و چه خاموش. عشق چنان سخن میگویی که قلبهای آشوب را بیارامد و قلبهای آرام را برآشوبد. عشق سخن متّضاد میگویی و بیعاران را به مبارزه میطلبی و مبارزان را مرهم بر زخم میزنی. من نیز نمیدانم چه میکنی. مرا لب و دهان خویش کردهای و هر چه میخواهی میگویی و هیچ نمیاندیشی آدمیان اینها سخن من میدانند.
بگو عشق، خوش میگویی.
من خویش نمیدانم، این قصّه نمیخوانم.
تو را میدانم و زهر و شکرت با هم دوست میدارم.
بگو عشق، خوش میگویی.
حلمی | کتاب آزادی
امشب ز شراب عشق جامی دومنی
از سینهی خون هرآنچه برداشتنی
در دامن جان هرآنچه که کاشتنی
بر قلّهی دل هرآنچه افراشتنی
عدّهای میپندارند این مذهبی ابله سخت است. نه لیکن این غیرمذهبی ابلهتر سختتر است. این و این هر دو سختاند، چرا که «آن» نیستند. «آن» لطیف است و بهر خلق دستنایافتنی. این که سخت و ترد است و فروریختنی. بهر این و این غم نیست، و بهر «آن» نیز جز شعف نیست.
انبوه خلق را مینگرم؛ این تودههای سیاه زار.
فردی حق را مینگرم؛ این یکِ نامنتهای در چرخ.
و چرخ را مینگرم؛ از خلقْ زار و از حق به کار.
حلمی | کتاب آزادی
همه جامههای زیرین ز تن روح به در کن
بنشین میان جان و چو برهنگان سفر کن
به میان جمع اوهام که ره عبور بستهست
چه خوش است دعوت دوست که به آسمان نظر کن
آنچنان مست و خرابم که به جز دوست نیابم
تو اگر نکته گرفتی ز من مست حذر کن
"روز آسوده مبینی چو در این پرده نشینی"
گفت و خندیدم و گفتم هر دم این حال بتر کن
شب رنگین من و عشق قصّهی خون و سخن بود
سوی این حلقه چو گیری بگذر از خویش و خطر کن
گفتم از خواب بخیزم که دگر خواب نبینم
گفت در خواب هنوزی و برو خواب دگر کن
یار مهدیس چه جویی که تو محبوب کسانی
نام آن ماه چو خوانی گوش بر این همه کر کن
واصل عشق ببیند که کجایی و که رایی
وصل آن یار چو خواهی بر شو و خویش نفر کن
حلمی از گوشه برون شد که ره عشق نماید
دولت عقل بگوی و ملّت خواب خبر کن
یا سکوت یا سخنِ بهگاه. خاموشی، سخنِ بهگاه است.
خلق جمع دوست میدارد، زین روی تنهاست.
روح فرد است، زین رو در همه جاست.
خلق بند میستاید و اندوهی بر سر و دوش میبرد.
روح جز شعف نمیداند و شادمانی بر سر و دوش میباراند.
حلمی | کتاب آزادی
باید عشّاق امشب به هم خیزند و کار را تمام کنند. کار بر زمین مانده بسیار است. امشب عشّاق به هم میخیزند و آن کارها تمام میکنند.