زیباست آواز خدا، باید به گوش جان شنید
بهر چنین بشنیدنی ویران شد و ویران شنید
این موسقی این روشنا از جان آتش خاسته
از خود بباید رست و شب در حجلهی طوفان شنید
از راه پنهان آمدی در محضر دیوانگان
دیوانه باید گشت و پس این پند از دیوان شنید
ای جان بخیز از یکّ و دو، در بند این طفلان مشو
این حرف حقّ و حرف حق باید ز ما طفلان شنید
این ریسمان و لنگرت، این کشتی و این کشورت
این پردههای احمرت گوش از ره طغیان شنید
"بر مرزها برخاستن! آن بهترینها خواستن!
از خویش و خویشان کاستن!" هیزم ز آتشدان شنید
حلمی چه شد اینها شنید، از دام ناسازان رهید
بهر چنین بشنیدنی ویران شد و ویران شنید
تو در من و من بر دار، من بی خود و تو در کار
من خود به فنا دادم تا راه برم دربار
صد گونه بنوشانی، صد گونه برقصانی
آنک بزنی بر دل: اندازه نگه میدار!
اندازه تویی جانا، من نیک نگهدارم!
با کیست سخن گویی؟ آیینه که بر دیوار
این کیست که میگوید؟ این کیست که میجوید؟
این نیست به جز باده جوشیده ز جان یار
این رقص که میریزد از سینهکش دستان
این واژه که میرقصد سوزیده ز هر پندار
گفتی و معمّایی، گفتی و سخنسایی
گفتی و نمیدانم زین گفت و شد و دیدار
من هیچ نمیدانم، جز هیچ نمیدانم
این هیچ هم از لطف جام خوش بیکردار
ای بیصفتان با من در رقص خدا آیید
ای بینظران اینک این جوشش بیتکرار
حلمی سفر آخر با عشق یکی آمد
جانی بُد و جانان شد تنها به شب بیدار
ای جهانگیرِ جهانبخشِ خموش
این سخن چون آب بینایی بنوش
بی زبانِ فکر و بی فکرِ زبان
تن مزن بر این جهان جوشجوش
تیغ نقد ار میکشی بیدار باش
روز دیگر جانب توست این خروش
هر چه دیدی خوب و بد پندار بود
چون که در روح آمدی پندار پوش
روزِ تو چون خوابِ تو، خوابت چو روز
کی کجا بیدار و کی خوابی؟ بهوش!
خوابگاه وهم و عقل است این جهان
جانِ جان شو از ره دیگر بکوش
روح چون از خویش و تن بگسست آنْک
تا به مقصد میرسد آن جستجوش
ورنه زین چرخِ جهانخوار خبیث
خون آدم میچکد از هر وضوش
حلمیا چشم میان بگشای و بند
بر جهان خوابمانده چشم و گوش
از همه بی خودترم، بار خدا میبرم
چشم چو بندم دمی آنِ دگر میپرم
روحم و بالاترم از سبلان و سهند
روحم و از صد خم این فلک آنسوترم
یک نفسم تا دمشق، یک نفسم تا حلب
جامهی غوغاییان بر تنشان میدرم
یک نفسم کربلا، یک نفسم تا منا
طاقت خونخواهی قوم وفا میخرم
یک نفسی از تبت مست ز جان میشوم
تا نفسی از هرات عطرفشان بگذرم
یک نفسم قندهار، یک نفسم تا خجند
تا شب اهریمنان در شط تَش بنگرم
یک نفس از جان رشت جام کشم اصفهان
سنّت بیچاره را تا به شرر بسپرم
آه چه حالم از این در همه سو پر زدن
آه چه دیوانهام، آه چه بلواگرم
صعده و صنعا روم سوی دیار سبا
آه صبا را خدا تا به سبا میبرم
عقل بیا کور شو، چرخ برو لال میر
از گوهر پارسی تاج سخن بر سرم
حلمی از این خوابگه خدمت مهتاب کرد
بر سر وی قد کشید تاج هزارانپرم
به صد هزار آینه مرا به صد هزاره بین
طلوع عاشقانه را تو صدهزار باره بین
تو جسم خاک بینیام، منم عنان آفتاب
نهان صدا بزن مرا، شبانه آشکاره بین
سرود باده میزنم به زخمهی پیالهها
به شب چو مست میروی مرا به جان ستاره بین
مرا خراب بینی و سفیر بیکرانهها
چه ماندهای به ناکجا؟ بیا مرا دوباره بین
الا تو روح مستطاب به جان خفته در حجاب
به روشنی بیحساب بیا مرا نظاره بین
به حرف تام و صوت و نام بیا بگیرمت ز دام
بگو سلام و عشق را تو صدهزار کاره بین
به خاک حلمی قریب گذر چو میکنی دمی
فرشتگان عشق را به سجدهی هماره بین
باز همان شاه و گداییم ما
باز یکیایم و سواییم ما
چرخ چو دوری بزند باز هم
بی تو پی بند و هواییم ما
دست تو باید بزند قیدها
ورنه به اقیاد قضاییم ما
باز یکی نام و یکی نامجو
بی تو به کلّی به خطاییم ما
صوت تو چون در رگ آواز نیست
تارزن ختم و عزاییم ما
مفتخرانیم به هیچی نو
بس که به تقلید دغاییم ما
ملّت اندوهی پر های و هوی
بندهی اقطاب ریاییم ما
واعظ مغرور فتوحات خویش
هیچ نکردیم و به جاییم ما
حرف خدا حرف نو و کهنه نیست
گوش کن این قصّه کجاییم ما
هیچ مرو دوست سوی غرب و شرق
چون که سر گنج خداییم ما
حلمی از این میکدهی راستی
هیچ کسی دید چراییم ما؟