سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

خوشه‌ی گندم ده و در رقص بین

راه گِل از خانه‌ی گندم گذشت
راه دل از بزم ترنّم گذشت
خوشه‌ی گندم ده و در رقص بین
ره به سوی خانه که از خُم گذشت

حلمی

راه گِل از خانه‌ی گندم گذشت | رباعیات حلمی

۰

خوانش باژگونه

شریعت، حقیقت است.
امّا تنها آن زمان که باژگونه خوانی‌اش.
درّه‌ی باژگونه، قلّه است. 


حلمی | کتاب اخگران

شریعت و حقیقت | خوانش باژگونه | کتاب اخگران | حلمی

۰

ای دوست بیا که کار دیگر بکنیم

ای دوست بیا که کار دیگر بکنیم
امشب به نهان خمار دیگر بکنیم


بر زیر و زمان دو خطّ باطل بکشیم
در عالم جان هوار دیگر بکنیم


ای دوست بیا که وقت پرواز رسید
در روح سوی دیار دیگر بکنیم


بر پنج جهان حجاب گردون بکشیم
تا صحبت کردگار دیگر بکنیم


آنجا که سر فضول آدم نرسد
بر جان خدا قمار دیگر بکنیم


حلمی به میانه راه دیگر بزنیم
سر را به سر منار دیگر بکنیم

ای دوست بیا که کار دیگر بکنیم | غزلیات حلمی

۰

آزمون اخگران

آن بیرون عجب وضعیت احمقانه‌ایست! آدمی عاطفه می‌ورزد، ویرانه می‌سازد. آدمی عقل می‌بافد، دیوانه می‌سازد. آدمی رشک می‌ورزد و حسرت می‌وزد و قدرت می‌جوید و مذهب می‌پوید، خویش و خویشان بی‌کاشانه می‌سازد. عجب بیهوده است این آتش جان گم‌کرده. عجب بی‌ستاره در این جهان بی‌کرانه می‌تازد، و چه دردآلود و سخت بر خاک گهواره‌ی خویش فرو می‌غلتد. 

عجب وضعیت دُردانه‌ایست این درون! چه باشکوه عشق می‌ورزد روح و چه بی‌حد از خویش بهر دیگری نثار می‌کند. چه بی‌شرط قمار می‌کند تمام خویش را و چه بی‌ادّعا تخت و رخت می‌بازد و چه بی‌رسم رسم و تسم عالم به هیچ می‌گیرد و عاقبتِ کار آسمان می‌گیرد و هم زمین به رقصِ اوست. 

عجب داستانیست، که تا نام هر چه می‌بریم آن ابلهان به ستاندنش یورش می‌برند. بتازید ابلهان! بر خویش می‌تازید و جز نکبت نصیب نمی‌برید. دل، بر خویش آرام است و تاختن دوست نمی‌دارد، ولیک چون بتازد مقصود بی کوشش در کف است. 

اخگران، 
به آزمودن‌اند.

حلمی | کتاب اخگران
اخگران به آزمودن‌اند | کتاب اخگران | حلمی
۰

هم چهره‌ی سبحان تویی..

هم چهره‌ی سبحان تویی هم جلوه‌ی قهّار تو
قهر تو را بوسیده‌ام ای مهر مردمخوار تو


نی مذهبی سوی تو شد نی عالِم از موی تو شد
عاشق تو را فهمید و بس ای عشق را بیدار تو


نی صوفی و نی فلسفی نی چرخ‌چرخان دفی
نی ثابتی نی منتفی ای حضرت دوّار تو


راه تو از فرق سرم تا آسمانها فاش شد
تاج تو چون کنکاش شد، دیدار تو دیدار تو


از باختر من باختم، مشرق زمین را تاختم
هم سوختم هم ساختم، از کارِ من در کار تو


زیباست این دل داشتن این کاشتن برداشتن
این شیوه‌ی افراشتن از معبد زنّار تو 


با ما شفاعت کار نیست، جز درد ما را شار نیست
در خلوتیم و جمع را کاریم و هم همکار تو


حلمی به سوی ماه کن این مردم بدخواب را
همراه کن بی‌تاب را ای حامل اسرار تو

هم چهره‌ی سبحان تویی هم جلوه‌ی قهّار تو | غزلیات حلمی

۰

اخگران به پرواز می‌آیند

بوی چیست به مشام می‌رسد؟ بوی فساد و تباهی و ترشیدگی. بویی خوشِ به هنگامه‌ی مرگ و زاده شدن رسیدن.

خاموشی را تنگ در آغوش می‌گیرم و لبانش سخت می‌بوسم. عجیب نیست این همه ترانه‌های شکوهناک و این سپید‌ه‌دمانِ بی‌هنگام‌مست.

و باز پارسایان را به خویش می‌خوانم، به همه‌ی زبانها، به تمام رنگها، و از تمام جهانها و تمام جانها. گمشدگان را می‌خوانم و گریختگان را می‌خوانم، ستیزکاران را می‌خوانم و سپرانداختگان را، و با همه‌شان به یک زبان، از یک جهان و به یک جان سخن‌ می‌گویم: عشق.

اخگران به پرواز می‌آیند،
مباد به چنین وقتِ مبارک خفتن.
 
حلمی |‌ کتاب اخگران
اخگران به پرواز می‌آیند | کتاب اخگران | حلمی
۰

در خانقهان روح برخاسته‌ایم

در خانقهان روح برخاسته‌ایم
آری به جهان روح برخاسته‌ایم


آن هیچکسان عقل بگریخته‌اند
ما پادشهان روح برخاسته‌ایم


پنهانیِ ما کسی به پیدا نگرفت
سربسته به جان روح برخاسته‌ایم


از معبد پنهان سویتان تاخته‌ایم
ما عقل‌کُشان روح برخاسته‌ایم


پیغمبر صبحیم و هواخواه شبان
در خواب به خوان روح برخاسته‌ایم


مشهورتر از طریق بی‌نامی نیست
حلمی به نشان روح برخاسته‌ایم

در خانقهان روح برخاسته‌ایم | غزلیات حلمی

۰

انسان چیست؟

انسان چیست؟
کابوس و رویای خدا.


حلمی - کتاب اخگران

انسان چیست؟ | کتاب اخگران | حلمی

۰

اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی

اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی
جهانی پشت سر باشد به یک آنی به چنگ آیی


مشو غرّه به ابلیسان که ابلیسی کنند از نان 
چو نان از دیگری آید تو در آن وقتِ تنگ آیی


در آن تنگی تو می‌بینی خدا با هیچ ابله نیست
نه بتوانی که بگریزی نه بتوانی به جنگ آیی


نه بتوانی به سر خیزی که من آن نور الله‌ام
نه بتوانی کمر گیری و در اوهام رنگ آیی


مشو غرّه به تخت و نام، دهان بگشایدت این دام
خوشان اندازت از بام و در دامان ننگ آیی


شنو از حلمی عاشق یکی پندانه‌ی آتش
اگر حکم مُغان باشد به یک آنی به چنگ آیی

اگر حکم مُغان باشد که تو با سر به سنگ آیی

۰

ای خواب‌فتاده بس که بیراه زدی

ای خواب‌فتاده بس که بیراه زدی
صد طالع خنده بر سر چاه زدی
 
تا کی به غرورگاه میدان بچری
بی‌گاه رسیدی و به بی‌گاه زدی
 
بر شانه‌ی رود تکیه نتوان به غرور
با قامت دریوزه قد شاه زدی
 
شاهین فلک سوی تو هم باز رسد
امروز اگرچه ساز دلخواه زدی
 
آن ماه سویت باز به فریاد رسید
حلمی چو که نقش عشق بر آه زدی

ای خواب‌فتاده بس که بیراه زدی | غزلیات حلمی
موسیقی:‌ Ghenwa Nemnom - The Echoes of the Temple

۰

سخن می‌دَرَّد از شعرم، جهان می‌پاشد از جانم

سخن می‌دَرَّد از شعرم، جهان می‌پاشد از جانم
زمین می‌رقصد از دستم، زمان را هیچ می‌دانم


خدا آرام می‌گیرد درون جام اکنونم
به دریای فراموشی دلم وا داده سکّانم 


چه غرّان می‌زند سینه، چه رقصان می‌کند فاشم
که جز تا جام بی‌کینه مبادا دست جنبانم


چه بی‌مشرق فراز آمد زبان از حرف بی‌واژه
چه بی‌مغرب فرو بنشسته دل در گود یزدانم


قیام باد در جانم، سرور خاک در مشتم
کُهُم بر دوش و اقیانُسْ کمربند خروشانم


خروشیدم به سرمستی، نه من بودم که آن مستی
زبان تن فروبستی، گشودی آتشستانم


مغانه جام می‌گیرم، میانه نام می‌بخشم
خوشانه حکم می‌رانم ز تخت حقّ پنهانم


سران عشق پنهانند، حق از پنهانه می‌رانند
من از این گوشه می‌خوانم سرود سرخ جانانم


سرت مست و دلت خوش باد! دل دیوانه چاوش باد! 
بخوان حلمی به سرمستی ز دنیاهای رقصانم

سخن می‌دَرَّد از شعرم، جهان می‌پاشد از جانم | غزلیات حلمی

۰

پیش از زیبایی

پیش از زیبایی،
مهم است که حقیقت باشد.
آنگاه زیباست.


حلمی - کتاب اخگران

زیبایی و حقیقت | کتاب اخگران | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان