عشق آمد و خانه ای نو بنیان افکند
طرح دگری به خانه ی جان افکند
زان پیش تری که قلب میدان گیرد
صد زلزله این سلسله جنبان افکند
عشق آمد و روزگار ما دیگر شد
آن «بر همه زن» بُت زد و انسان افکند
از کاج بلند خواب ترسایی مان
شقّ القمری به شهر احزان افکند
بر برجک شب شهاب گیسو بگشود
زان حقّه سپس صلای طوفان افکند
چون خلق پریشان شد و سیمایش دید
خود صاعقه زن به خاک پنهان افکند
حلمی چو ز خانه های رخشان می گفت
خود را به سفینه های رخشان افکند
بزن ای قلب خون جوشیده ی من
بپاش این خوشه های چیده ی من
چه زیبا می زنی در قلب عشّاق
ترنّم های آراییده ی من
تمام عالم از عطر تو پر گشت
الا ای دلبر خندیده ی من
تو را می بینم و می میرم از عشق
شه حاضر درون دیده ی من
تو را می بوسم و می پوشم از خلق
چنین شد قسمت پوشیده ی من
بزن خوش می زنی ای پنجه ی دل
بخوان از قامت تابیده ی من
سراسر موسقی و نور بادا
جهان از ثروت پاشیده ی من
قلم در دست حلمی روح بارد
ز جابُلقای مه بوسیده ی من
کار جمع کردن به هیچ نمی ارزد، کار کسب بی آنکه خلقتی در کار باشد، بی آنکه آن چه به حیات بازگردانده می شود قدری و منزلتی فزون تر از آنچه از حیات دریافت شده است داشته باشد، به هیچ نمی ارزد. این کار چونان غلتاندن جنازه ای بر خاک است که گند و فسادش همه جا را برمی دارد.
بنابراین کار بی خلّاقیت، کار بی دل و کار بی شعور نه تنها هیچ نمی ارزد بلکه از هیچ بدتر است. صد هزار مرتبه بهتر به اندیشه و خیال در خانه ماندن تا چون جنازه ای گندیده به فساد و تباهی به صحرا شدن.
حلمی | کتاب لامکان
مرا از خود فراغت شد این دوستان ببینم. این دوستان خود را دیدند، مرا ندیدند. یکی خواب خود دید، یکی خشم خود، یکی خانه ی خود. یکی با دوست نشست دشمن شد، یکی با دشمن دوست. آنگاه دانستم من در میان نیستم. پس دانستم سفر به کمال انجامیده.
پس برخاستم آفتاب شدم. بنشستم آب شدم. دویدم باد شدم. زبان باز کردم زبانه کشیدم آتش شدم و در همه سو گستردم. شب بودم و بس ستاره اندوخته بودم، همه شبان و همه ستارگان وانهادم، از آستین خدا بیرون آمدم و بر پیشانی اش ستاره شدم.
حلمی | کتاب لامکان
همه حرفها از اینست که تو نور خویش یابی
به نهان روی و آن جان به حضور خویش یابی
نه که قصّه گوی باشی ز حریم دوستداران
که تو قصّه جوی باشی و عبور خویش یابی
حلمی
آن روح کجا و این ره زیر کجا
آن لطف کجا این همه تقصیر کجا
آن جلوه که نورش همه بیدار کند
در خوابگه مردم تزویر کجا
سیماش اگر خیال تصویر کند
گوید که خیال و خال و تصویر کجا
بشنید صدای خنده اش عقل شبی
دیوانه شد عقل و گفت زنجیر کجا
در ظلمت جان فتاده صد قامت پیر
فریادکشان که جام تنویر کجا
زین راه که بگزیده توان گام نهاد
آوازه ی رود و ماه شبگیر کجا
بگشود سر رشته ی آن حرف کهن
امّا ورق و خامه ی تقریر کجا
حلمی به قمار عشق جان باخته بود
آن روح کجا و این ره زیر کجا
سُستان بروند از ما وا شوند، چنان که نخ از پیراهن. بروند نخ ها، همه نخ ها! بروند همه ی پیراهن ها، همه ی خاک ها، همه ی مردمان، همه ی سرزمین ها، همه ی افلاک بروند از ما وا شوند. بروند همه ی فرشتگان و همه ی خدایان نیز از ما واشوند. بروند، همه از بر ما وا شوند تا تنها ما بمانیم و خدا. آنگاه ما نیز برویم از سر خود وا شویم. تا تنها خدا بماند و خدا.
و تنها قلم بماند
و دستان خدا
و لامکانی که از همه سو می گسترد.
حلمی | کتاب لامکان